-
اینجا تمامِ حنجرهها لاف میزنند
هرگز کسی هر آنچه که میگفت، آن نبود#امید_صباغ_نو
-
ای قدس!ظهور منتَظر نزدیک است
خورشید دمیده و سحر نزدیک است
در سنگر انتقاضه پا بر جا باش
یک سنگ دگر بزن،ظفر نزدیک است -
از سبز به سبز
من در این تاریکی
فکر یک بره ی روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد
.
.
.
من در این تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می بینم
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر میخواند.
زندگی یعنی: یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها مینوشند.
قطره ها در جریان، برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس...
سهراب سپهری -
ما مردم شب دیده به دیدن نرسیدیم
تا صبح دمی هم به دمیدن نرسیدیمکالیم که سرسبز دل از شاخه بریدیم
تا حادثهٔ سرخ رسیدن نرسیدیمخون خورده ی دردیم و چراغانی داغیم
گل کردهٔ باغیم و به چیدن نرسیدیمزین هیزم تر هیچ ندیدم بجز دود
شمعیم که تا شعله کشیدن نرسیدیمخونیم و تپیدیم به تاب و تب تردید
اشکیم و به مژگان چکیدن نرسیدیمبادیم که آواره دویدیم به هر سوی
اما چو نسیمی به وزیدن نرسیدیمیک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
خشکید و به یک جرعه چشیدن نرسیدیمقیصر_امینپور
-
در حسرت شکستن تنگ سفالیام
باران کجاست خسته از این خشکسالیامخشکیده است چشمهی اشکم ولی هنوز
در یاد مانده خاطرههای زلالیامگل میدهد دوباره به یادت بهار و من
پاییز نخنما شدهی باغ قالیام -
کفش،
ابتکار پرسههای من بود؛
و چتر،
ابداع بیسامانیهایم!
هندسه،
شطرنج سکوت من بود؛
و رنگ،
تعبیر دلتنگیهایم ...!
-
همه برگ و بهار
در سر انگشتانِ توست
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیِ چشمهساران
از باران و خورشيدِ تو سيراب میشود ...! -
کاش باران بزند !
سبزهها مست شوند !
باد غوغا بکند، لای موهای بهار...
پیچکِ خاطرهات،
از تنِ پنجرهی فاصله بالا برود؛
و به دندان دو دنیا و هزاران آدم،
گرهی ماندنِ تو، وا نشود ...! -
دو_خط_شعر
دلی دارم که از تنگی، درو جز غم نمیگنجد
غمی دارم زِ دلتنگی، که در عالم نمیگنجد ...!
-
من اینجا بس دلم تنگ است،
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟اخوان_ثالث
5391 -
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آنقدر تنگ شد که درو جای غم نماند -
طوری نیست
آدم همیشه برای چیزی که نیست دلتنگ است -
تو بینی گزندی، ببینم گزند
کمی خستهام من؛ تو اما بخند -
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
-
دل سودازده را راحت و آزار یکی است
خانه پُر دود چو شد، روز و شب تار یکی استصائب تبریزی
-
فرصتی برای نفرت نبود
چرا که مرگ مرا باز میداشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود
که پایان دهم به نفرت خویش.
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما آنجا که کوششی میبایست
پنداشتم ،اندک رنجی از عشق مرا کافیست .
_امیلی دیکنسون -
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده استباز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است
تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است
در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است
کاظم بهمنی