-
حال دنيا را چو پرسيدم من از فرزانه ای؟
گفت: يا آب است؛ يا خاک است يا پروانه ای!گفتمش احوال عمرم را بگو؛ اين عمر چيست؟
گفت يا برق است؛ يا باد است؛ يا افسانه ای!گفتمش اينها که ميبينی؛ چرا دل بسته اند؟
گفت يا خوابند؛ يا مستند؛ يا ديوانه ای!گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟
گفت يا باغ است؛ يا نار است؛ يا ويرانه ای.
-
@ariii در کافــه میـــم♡ گفته است:
از دید بقیه روی پاهام ایستادم، حالم خوبه و واقعا قوی ام، اما حقیقت اینکه خستم، تیکه تیکه شدم، می خوام فرار کنم، می خوام برم و ناپدید شم....
شاعر میفرماید:
وقتی منو دیدی بهم میگی چه قبراق شدی
ولی من میدونم از تو چقدر ترکیدم
.
یاس
-
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنيم!
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنيم!کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز…
چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنيم!عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود…
ما به این دنیای فانی زود عادت می کنيم!ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا…
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنيم؟کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی…
با همیم اما چرا احساس غربت میکنم
(قبلا هم فرستادم فکر کنم ولی قشنگه)
-
زندگی دایره در دایره سرگردانیست
چشم بر هم بزنی،مرحلهی پایانیستبگذارید که خاموش بمانم در خویش
لب اگر وا بکنم دردِدلم طولانیستمثل یک کاخِ قدیمی پُرم از خاطرهها
ترسم از زخمزبانهای پس از ویرانیستدل به آرامش ِ مصنوعی دریا بستید
دل ِ دریا متشنّج،دل من طوفانیستسرو ِ آزادهی این جنگل وهمآلودم
تیشه خوردهست تنم،مرگ و سقوطم آنیستکینه و بخل و بدی از صفت آدمهاست
عشق هم از هیجانات ِ خوش ِ انسانیستحرف ِ ناگفته اگر درک شود گنجینهست
شعر ِ من نیز پُر از آنچه خودت میدانیست -
-
-
همه شب من دل خود میخورم از تنهایی
تا خیال تو انیس شب تنهایی کیست ...؟! -
شب و روز در خيالی و ندانمت کجايی ...!
-
اونجا که شهریار میگه:
کجا رواست
که از دستِ دوست هم بِکشد؟دلی که این همه
از دستِ روزگار کشید؟ -
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
•سعدی
-
اوّل و پایان هر دردیم ما، دالیم ما..
- محمد سهرابی .
.
-
رفته ای... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز... فردا بیشترزندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشترهیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتربر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: "عاشقم"
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر... -
یک سینه حرف هست،ولی نقطه چین بس است...
- حامد عسکری .