-
نوشتهشده در ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۵:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من اگر روزی نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه و غم میکشمبهر دلها مهربانی، بی قراری، یکدلی،
هر دلی را در کنار شاخه ای گل میکشماندر این دنیا کسی بر کس ندارد برتری
من غنی را با فقیر، یکجا یکسان میکشمزشت وزیبا خالق وپروردگار ما یکیست
زشت و زیبا، پیش هم، اما انسان میکشمعشقهایی که در آن بوی خیانت میدهند
تا ابد محکوم دلتنگی به زندان میکشمهرکجا قلبی شکست، ما بی تفاوت بوده ایم
آری آری بهر دلهای شکسته نیز درمان میکشممن در این دنیا تمام مردمش را بی درنگ
با تنی سالم، لب خندان، خرامان میکشم -
نوشتهشده در ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۵:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به وصلِ خود دوایی کن ،
دلِ دیوانه ما را =)))سعدی
-
وفا چه میطلبی از کسی که بیدل شد؟
چو دل برفت، برفت از پِیاش وفا و جفابه حق این دل ویران و حُسن معمورت
خوش است گنج خیالت در این خرابهی مامولانا
-
نوشتهشده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جان من سهل است جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم اوست!مولانا
-
نوشتهشده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند
سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ...هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛
روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!!ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن
چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنندنیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است
آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ... -
نوشتهشده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حال دنيا را چو پرسيدم من از فرزانه ای؟
گفت: يا آب است؛ يا خاک است يا پروانه ای!گفتمش احوال عمرم را بگو؛ اين عمر چيست؟
گفت يا برق است؛ يا باد است؛ يا افسانه ای!گفتمش اينها که ميبينی؛ چرا دل بسته اند؟
گفت يا خوابند؛ يا مستند؛ يا ديوانه ای!گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟
گفت يا باغ است؛ يا نار است؛ يا ويرانه ای.
-
حال من بسی خراب و تودلی بسته است
تودلی ها بر زبان مانده و فروم خسته است -
نوشتهشده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@ariii در کافــه میـــم♡ گفته است:
از دید بقیه روی پاهام ایستادم، حالم خوبه و واقعا قوی ام، اما حقیقت اینکه خستم، تیکه تیکه شدم، می خوام فرار کنم، می خوام برم و ناپدید شم....
شاعر میفرماید:
وقتی منو دیدی بهم میگی چه قبراق شدی
ولی من میدونم از تو چقدر ترکیدم
.
یاس
-
نوشتهشده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل که رنجید از کسی، خرسند کردن مشکل است
شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل استکوه را با آن بزرگی میتوان هموار کرد
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل استجناب صائب
-
دل که رنجید از کسی، خرسند کردن مشکل است
شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل استکوه را با آن بزرگی میتوان هموار کرد
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل استجناب صائب
نوشتهشده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۳:۳۷ آخرین ویرایش توسط Sunniva انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قدم بزن همهی شهر را به پای خودت
و گریه کن وسط کافه ها برای خودت
تو خود علاج غم و درد بیشمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت!- حسین زحمتکش |
-
نوشتهشده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۷:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنيم!
غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنيم!کودکی جان می دهد از درد فقر و ما هنوز…
چشم می بندیم و هرشب خواب راحت می کنيم!عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود…
ما به این دنیای فانی زود عادت می کنيم!ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا…
عشق را با واژه هامان بی شرافت می کنيم؟کاش پاسخ داشت این پرسش که ما در زندگی…
با همیم اما چرا احساس غربت میکنم
(قبلا هم فرستادم فکر کنم ولی قشنگه)
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۵ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
زندگی دایره در دایره سرگردانیست
چشم بر هم بزنی،مرحلهی پایانیستبگذارید که خاموش بمانم در خویش
لب اگر وا بکنم دردِدلم طولانیستمثل یک کاخِ قدیمی پُرم از خاطرهها
ترسم از زخمزبانهای پس از ویرانیستدل به آرامش ِ مصنوعی دریا بستید
دل ِ دریا متشنّج،دل من طوفانیستسرو ِ آزادهی این جنگل وهمآلودم
تیشه خوردهست تنم،مرگ و سقوطم آنیستکینه و بخل و بدی از صفت آدمهاست
عشق هم از هیجانات ِ خوش ِ انسانیستحرف ِ ناگفته اگر درک شود گنجینهست
شعر ِ من نیز پُر از آنچه خودت میدانیست -
نوشتهشده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوست دارَم که خودَم را زِ خودَم دور کُنم
خودِ من با خودِ من دَر خودِ مَن می جَنگَد -
نوشتهشده در ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۱۶:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من از باز ترین پنجره با مردمِ
این ناحیه صحبت کردم،
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی...
عاشقانه به زمین خیره نبود!
کسی از دیدن یک باغچه
مجذوب نشد!
هیچ کس زاغچهای را ...
سر یک مزرعه جدی نگرفت؛
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد.... -
ای غم ! نمی دانم
روز رسیدن روزی گام که خواهد بود
اما درین کابوس خون آلود
در پیچ و تاب این شب بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی آهسته می گرید -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۲۲:۳۳ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
همه شب من دل خود میخورم از تنهایی
تا خیال تو انیس شب تنهایی کیست ...؟! -
شب و روز در خيالی و ندانمت کجايی ...!
-
اونجا که شهریار میگه:
کجا رواست
که از دستِ دوست هم بِکشد؟دلی که این همه
از دستِ روزگار کشید؟ -
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
•سعدی