-
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی -
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
خیام -
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست ...
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوستحضرت مولانا
-
najafiali78 در شعردانه گفته است:
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست ...
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوستحضرت مولانا
تا کی فکر توان کرد و سخن تازه نوشت
غصه ی شوق حدیثی است که پایانش نیست -
بهر امتحان ای دوست گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم کز طلب خجل مانی
شیخ بهایی -
najafiali78 در شعردانه گفته است:
بهر امتحان ای دوست گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم کز طلب خجل مانی
شیخ بهایییک روز صرف بستن دل شد به این و ان
روز دگر به کندن دل از این و ان -
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی راءیت دهرا من هجرک القیامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربه السلامه -
najafiali78 در شعردانه گفته است:
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی راءیت دهرا من هجرک القیامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربه السلامههر سخن کان را تعلق با تو نیست
ان سخن را مختصر خواهیم کرد -
این پست پاک شده!
-
مبیناااااا در شعردانه گفته است:
najafiali78 در شعردانه گفته است:
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی راءیت دهرا من هجرک القیامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربه السلامههر سخن کان را تعلق با تو نیست
ان سخن را مختصر خواهیم کرد.
در این زمان که خمارم مطیع من می باشچو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار جام اناالحق شراب منصوری
در این زمان که چو منصور زیر دار توام
-
najafiali78 در شعردانه گفته است:
مبیناااااا در شعردانه گفته است:
najafiali78 در شعردانه گفته است:
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی راءیت دهرا من هجرک القیامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربه السلامههر سخن کان را تعلق با تو نیست
ان سخن را مختصر خواهیم کرد.
در این زمان که خمارم مطیع من می باشچو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار جام اناالحق شراب منصوری
در این زمان که چو منصور زیر دار توام
مبارزان جهان قلب دشمن شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی -
مبیناااااا
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتیآخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی
-
najafiali78 در شعردانه گفته است:
مبیناااااا
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتیآخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
-
مبیناااااا در شعردانه گفته است:
najafiali78 در شعردانه گفته است:
مبیناااااا
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتیآخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
-
نمیگویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن
-
دردمندان بیشتر واقف ز احوال همند
از من درد آشنا پرس آنچه بر مجنون گذشت
-
نیست کاری به شما مردم فرزانه مرا
واگذارید دمی با دل دیوانه مرا
خود پرستی ز شما دوست پرستی از من
غم جان است شما را غم جانانه مرا
کاش در آتش حسرت بگدازد چون شمع
آنکه در آتش غم سوخت چو پروانه مرا
یاد آن شب که به دیوانگیم قهقهه زد
ریخت آن سلسله ی زلف چو بر شانه مرا
گر نگشتی به مراد دلم ای چرخ مگرد
بی نیاز از تو کند گردش پیمانه مرا
"اطهری" نالم از آن چشم فسونگر؟ حاشا
دل من کرد به دیوانگی افسانه مرا
-
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است