هرچی تو دلته بریز بیرون 2
-
unuccustoლed
به مام بدن خوyagmur در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unuccustoლed
به مام بدن خو
دیگه چی¿این کارا فایده نداره بشین سر درست -
@پشت-کنکوریه-خسته در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@nawrciiss رخ بنما.÷]
چنساله پشت کنکوری؟
-
روز میشه این شب.....
-
روز میشه این شب.....
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
روز میشه این شب.....
نیس رنگی که بامن گوید
اندکی صبر....
سحر نزدیک است -
yagmur در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unuccustoლed
به مام بدن خو
دیگه چی¿این کارا فایده نداره بشین سر درستunuccustoლed در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
yagmur در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unuccustoლed
به مام بدن خو
دیگه چی¿این کارا فایده نداره بشین سر درستباشع
-
دزدها بارشوه چون از
هردری رد میشوند
پس دم در مامور وافسرمیخواهد چکار....
سارقی که خورده یکجا نصف بیت المال را
چهره ی شطرنجی ومستور میخواهد چکار..... -
این قلب سرد من همیشه برف روشه
یه دل که پاک وسادس وکلی حرف توشه
همینه ثروت من،منی که توی قلبم
یه جنگل خزون پر ازدرخت زرد پوشه..
خستم ازین همه درد
ازین همه ضعف
چقدر بالاسرببینم یه سقف -
بارون نمیشن ابرا
دوباره من تک وتنها میرم لب دریا -
بارون نمیشن ابرا
دوباره من تک وتنها میرم لب دریاunuccustoლed
میشه یه لحظه بیای پی وی -
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
روز میشه این شب.....
نیس رنگی که بامن گوید
اندکی صبر....
سحر نزدیک استunuccustoლed در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
روز میشه این شب.....
نیس رنگی که بامن گوید
اندکی صبر....
سحر نزدیک استهیچ موفقیتی بدون سختی بدست نمیاد
-
امروز دانشکده پزشکی دانشگاه تهران همایش داشتم
عالییییی بود و رویایی
انگیزمم فول فول شد
غیر قابل وصف
فقط وحشتناک خسته شدم کل بدنم درد میکنه -
unuccustoლed در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
روز میشه این شب.....
نیس رنگی که بامن گوید
اندکی صبر....
سحر نزدیک استهیچ موفقیتی بدون سختی بدست نمیاد
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unuccustoლed در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
روز میشه این شب.....
نیس رنگی که بامن گوید
اندکی صبر....
سحر نزدیک استهیچ موفقیتی بدون سختی بدست نمیاد
البته میدونم....سه ساله پشت کنکورم...لب مرزی میارم قبول نمیشم البته بغیر سال اول
-
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unuccustoლed در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
روز میشه این شب.....
نیس رنگی که بامن گوید
اندکی صبر....
سحر نزدیک استهیچ موفقیتی بدون سختی بدست نمیاد
البته میدونم....سه ساله پشت کنکورم...لب مرزی میارم قبول نمیشم البته بغیر سال اول
unuccustoლed در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unuccustoლed در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@sobhan-1999 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
روز میشه این شب.....
نیس رنگی که بامن گوید
اندکی صبر....
سحر نزدیک استهیچ موفقیتی بدون سختی بدست نمیاد
البته میدونم....سه ساله پشت کنکورم...لب مرزی میارم قبول نمیشم البته بغیر سال اول
بیدل و تیتم که نو فصل پروتئین سازی کارشون رو میخونیم میدونستی 8 سال طول کشید تا فقط آرژنین رو پیدا کرد!!!
8 سال فقط ماده امتحان میکرد تا آرژنین رو پیدا کنه
پس هیچ وقت نا امید نشو -
این متنو رو تو انباری انجمن پیدا کردم جالب بود :))
اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.
اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.
اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.تا اینکه یک شب،
دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . .
کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . .
بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود.
کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم.
یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره.
فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم.
کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،
از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم،
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه...
اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم.
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.
اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه.
از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره. . . ؛
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،
اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه :
دلم برات تنگ شده...!به گذشته ها که نگاه کنیم ،
کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن :" سلام " برگردم؟
#miliarderjavan -
این متنو رو تو انباری انجمن پیدا کردم جالب بود :))
اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.
اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.
اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.تا اینکه یک شب،
دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . .
کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . .
بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود.
کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم.
یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره.
فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم.
کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،
از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم،
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه...
اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم.
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.
اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه.
از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره. . . ؛
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،
اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه :
دلم برات تنگ شده...!به گذشته ها که نگاه کنیم ،
کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن :" سلام " برگردم؟
#miliarderjavan -
این متنو رو تو انباری انجمن پیدا کردم جالب بود :))
اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.
اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.
اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.تا اینکه یک شب،
دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . .
کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . .
بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود.
کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم.
یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره.
فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم.
کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،
از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم،
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه...
اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم.
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.
اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه.
از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره. . . ؛
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،
اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه :
دلم برات تنگ شده...!به گذشته ها که نگاه کنیم ،
کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن :" سلام " برگردم؟
#miliarderjavan@soheil95s95 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
این متنو رو تو انباری انجمن پیدا کردم جالب بود :))
اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.
اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.
اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.تا اینکه یک شب،
دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . .
کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . .
بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود.
کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم.
یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره.
فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم.
کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،
از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم،
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه...
اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم.
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.
اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه.
از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره. . . ؛
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،
اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه :
دلم برات تنگ شده...!به گذشته ها که نگاه کنیم ،
کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن :" سلام " برگردم؟
#miliarderjavanفوق العاده بود
بیگ لایک -
@soheil95s95 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
این متنو رو تو انباری انجمن پیدا کردم جالب بود :))
اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.
اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.
اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.تا اینکه یک شب،
دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . .
کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . .
بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود.
کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
.
.ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم.
یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره.
فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم.
کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،
از خودمون تکه هایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم،
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه...
اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم.
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.
اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه.
از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره. . . ؛
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.
احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!
این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،
اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه :
دلم برات تنگ شده...!به گذشته ها که نگاه کنیم ،
کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن :" سلام " برگردم؟
#miliarderjavanفوق العاده بود
بیگ لایک -
yagmur
من؟
چیزی گفتم؟
حرف هاش حق بود