هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
نوشتهشده ۳ روز پیش آخرین ویرایش توسط انجام شده
امشب شب سختی بود...
دم افطار دلمو شکستن..
رفتم تو خلوت خودم گریه کردم...
(گفتن فلانی میخواد بیاد گفتم نیاد...گفتن اعتقادات بهانته( :
...درک اینکه الان نمیتونم کسی دیگه رو ببینم و همه چی هم صرف اعتقادات نیست رو ندارن...و نمیفهمنم...اولین بارم نبود این حرف رو زدن...امشب دیگه خسته شدم و کم آوردم...)
تا نمازمو خوندم یک ساعت از افطار گذشته بود و آخرشم نتونستم چیز زیادی بخورم
بعدم حالِ دخترخالمو بد کرده بودن و خیلی گریه کرد...خیلی زیاد...(اونقدری دلش شکسته بود که مطمئنم سال دیگه این موقع ان شاءالله حالش این نیست...)
رفتیم مسجد
هنوز مراسم شروع نشده بود...
کلا ۵_۶نفر اومده بودن...
یه خانمه که همون جلوی در بهش سلام کردیم
دخترخالم و خالمم بودن...
بعد اومدیم جلو که به ستون تکیه بدیم
مامان و خواهرش بودن...( :
مامانم سلام کرد و بهشون دست داد...
خواهرزادهاش که ۷سالشه ،هنوز ما ننشسته بودیم،خیلی مهربون بهم بیسکوییت تعارف کرد(میشناستم.../بیسکوییتم نذری بود)
برداشتم و تشکر کردم
منم زشت بود ول کنم برم...
به پیروی از مامانم سلام کردم و دست دادم...(نمیخواستم دست بدم اما انتظار دوطرفه بود که یه کم صمیمی شم و اون حال رو بشوره ببره...)
تو چشای مادرش که کمتر از۲ثانیه تونستم نگاه کنم که فقط بتونم سلام کنم...
خواهرش شاید ۲ثانیه کامل شد...
و با همون ۲ثانیه طوری شد که دیگه تا آخر مراسم نتونستم تو صورتشون نگاه کنم...
خیلی بد بود...
بعدم که مامانم همون نزدیکی نشست و من کل اون تایم داشتم عذاب میکشیدم که چرا اونجا نشستم...
و خداشاهده تا آخر مراسم یک بارم جوری نگاه نکردم که چشمم به چشم خواهر و مادرش بیفته...
اومدیم خونه مامانم میگه مامانش کلا روت زوم بوده...
و اون نذریایی که اون بچه تعارف میکرد و میدونم به خاطر ما دوتا بودن...( :
مامانش عاشق چشم و ابروی من نیست...
دوستم داره ها...خیلیم زیاد... میدونم...
اما بیشترش به خاطر پسرشه...که بالاخره از یکی خوشش اومده و اونم نشده...
و ازمم ناراحته چون نرفتم حضوری با اون بنده خدا حرف بزنم...و انگار ناخواسته اعصابشو خورد کرده بودم...(نیتمم فقط خدا میدونه...گفتم وقتی چیزی درست نمیشه دیگه ببینتم بدتر میشه.. و برای هردومون سخت تر...پس همون تلفنی تمومش کنم خیلی بهتره...اما هیچ کس نمیدونه دقیقا چرا نرفتم...)
مامانم میگفت گفته پسرم خیلی ناراحت بوده
زهرا چرا نرفته و چرا وقتی شنبه قرار بوده بیاد صحبت کنه یهویی جمعه گفته نه
مامانم گفته بوده که زهرا گفته آقای فلانی امتحان داشته گفتم بذارم بعد امتحانش بگم
و مامانش گفته بوده برا همینه که من پشت سر زهرا اینقد گریه میکنم...کسی دیگه بود میگفت من که قرار نیست باهاش ازدواج کنم دیگه به درک ...
( :
من جمعه ام اون موقع نمیخواستم بگم...
منتظر بودم بعد از امتحانش
خستگیشم در بره
یه کم استراحت کنه و منطقش بالا بیاد و حالش خوب باشه بعد بگم
مثلا شب آخر وقت بگم...(و خدا شاهده که اون چند روز چقد خودمو کنترل کردم که چیزی نگم و بذارم برا امتحان بخونه...)
اما یهو گفت همین امروز اگه میشه حضوری بیاید صحبت کنیم
و من مجبورا گفتم...
درحالی که بلافاصله بعد از امتحانش بود...
و خیلی بد شد...خیلی بد...
اینکه مامانم میگفت گفته خانم فلانی خداشاهده اینقد حالم بد شده که الان تو یه مسجدم نمازمو خوندم و گوشیم شارژ نداشته زدم به شارژ...(خونهی خواهرش همونجا بود و اون شب اصلا نرفته بود...)
و خیلی بده...
خیلی...
میدونم بعدا به خاطر این مسئله به مشکل میخوریم...
البته که میدونم اون اذیتم نمیکنه...
اون پیله نمیکنه که حرفامو بشنو و قبول کن...
منم که نمیتونم بپذیرم...و بشنوم...
و این خیلی سخته...
خدا کمکمون کنه... -
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره...رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشد
بحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع
پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع
پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب
پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب
مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست
همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید
سبز باشید و سربلند -