هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
Anzw 18
قهر تو تلخی زندونو به یادم میاره -
هویججج
من با همون خط اول ناامید شدم. -
عشق اگر افسانه میسازد که در زندانِ دل
چند روزی میهمانم، بشنو و باور مکن!(منم اینو الآن از کانالم تقلب گرفتم)
-
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است(و این)
-
عشق اگر افسانه میسازد که در زندانِ دل
چند روزی میهمانم، بشنو و باور مکن!(منم اینو الآن از کانالم تقلب گرفتم)
-
Anzw 18 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی
تن همه چشم به هم چشمی روزن کردمآشیانم به سر کنگره افلاک است
گرچه در غم کده خاک نشیمن کردم -
یاد آن روزهایی که بدون هیچ دردی میخندیدم، هنوز در گوشم پیچیده. امروز اما، در هر نفس، باری سنگین از ناتوانی و خالی بودن را احساس میکنم. گویی تمام خاطرات خوش از من دزدیده شدهاند و به جای آنها، سردی و سکوتی مطلق جایگزین شده است. آنقدر در خودم گم شدهام که دیگر نمیتوانم مرز میان آنچه که بودم و آنچه که حالا هستم را پیدا کنم. آیا کسی هست که در این دنیای پر از لبخندهای تظاهرآمیز، حس کند این درد درون قلبم چقدر عمیق است؟
گاهی حتی به چشمانم نگاه میکنم و در آنها نمیتوانم آن آینهای را ببینم که زمانی، پر از امید و زندگی بود. حالا، فقط سایهای از گذشتهام باقیمانده که از خودم فرار میکند، گویی هیچگاه آن منِ واقعی وجود نداشته. انگار همه چیز، همه کسانی که دوستشان داشتم، همه آنچه که میخواستم، فقط خیالاتی بوده که در انتهای یک راهی بیپایان محو شدند. و در دل این تنهایی، در این سکوت سنگین، هیچچیز جز اشکهایی که بیصدا بر گونههایم میلغزند، باقی نمیماند.
-
Hhh Hh البته اعتراف میکنم بنده هم از کنار کتاب تاریخ تا الان رد نشدم
تو دبیرستانم کتاب تاریخمونو نخوندم چون نه معلمشو داشتیم نه امتحانشوMichael Vey
منم آنچنان مطالعه عمیقی از تاریخ نداشتم ولی با همین مطالعه کمم هم تا حدی میتونم با منطق بسنجم حقیقت رو.
ولی این مواردی که بعضا به ظاهر روشن فکرا میگن؛ دیگه واقعااا نوبرههه
️ ...
-
یاد آن روزهایی که بدون هیچ دردی میخندیدم، هنوز در گوشم پیچیده. امروز اما، در هر نفس، باری سنگین از ناتوانی و خالی بودن را احساس میکنم. گویی تمام خاطرات خوش از من دزدیده شدهاند و به جای آنها، سردی و سکوتی مطلق جایگزین شده است. آنقدر در خودم گم شدهام که دیگر نمیتوانم مرز میان آنچه که بودم و آنچه که حالا هستم را پیدا کنم. آیا کسی هست که در این دنیای پر از لبخندهای تظاهرآمیز، حس کند این درد درون قلبم چقدر عمیق است؟
گاهی حتی به چشمانم نگاه میکنم و در آنها نمیتوانم آن آینهای را ببینم که زمانی، پر از امید و زندگی بود. حالا، فقط سایهای از گذشتهام باقیمانده که از خودم فرار میکند، گویی هیچگاه آن منِ واقعی وجود نداشته. انگار همه چیز، همه کسانی که دوستشان داشتم، همه آنچه که میخواستم، فقط خیالاتی بوده که در انتهای یک راهی بیپایان محو شدند. و در دل این تنهایی، در این سکوت سنگین، هیچچیز جز اشکهایی که بیصدا بر گونههایم میلغزند، باقی نمیماند.