هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
چیزی نپرس از من،چشمامو معنی کن
چشمای من روح منو به تو نشون میده
من...
من دورم از جسمم منو نشناس از اسمم... -
بابونــــه سلامممم🥲
Blue28 سلام بلو
خوبی؟ -
میرم بیشتر مطالعه میکنم...
و عضو میشم...
و سوالامو میپرسم...
و بحث میکنم...زهرا بنده خدا 2 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
میرم بیشتر مطالعه میکنم...
و عضو میشم...
و سوالامو میپرسم...
و بحث میکنم...با تمام وجود چرت و پرت میگن...
استدلال هاشون برام قابل پذیرش نیست...
با عقلم جور در نمیاد...
لفت دادم... -
خدایا شکرت...
خدایا شکرت...
خدایا شکرت... -
هویججج در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
زهرا بنده خدا 2
یکی از دلایلی که گفتم بالغین همینهممنونم عزیزم...
به محض اینکه مادرتون اجازه نداد نرفتین
حالا من بودم خیلی ناراحت میشدماوم...منم همین بودم...یادمه سال اولی که اجازه نمیدادن برم و من اصلا در شرایطی نبودم که نرم!خیلی گریه کردم...خیلیییی
سال قبل زورکی طور بود...
و امسال اصلا شرایط هم جوری نبود که من بخوام باز خودخواه بازی در بیارم
هم شرایط خودم هم یه سری اتفاقا افتاده بود که ازم دلخور بودن(بهشون کمی حق میدم ولی کمی...)هم شرایط خونواده...
خلاصه هیچی برای خودخواهی من آماده نبودو اینکه من یه چند هفته ی دیگه ۲۱سالم تموم میشه...
همهی اینا تجربه است که آدم باید یاد بگیره...(خب اون اعتقادی که من دارم میگه به حرف پدر و مادر گوش بدین و احترام بذارین ولی خب من متاسفانه یه دنده تر از این حرفام)
یا تو اون تاپیک مشاوره گفته بودین ولخرجید
اونجا هم اومدم برات تایپ کنم یادم رفت
یه هم اتاقی داشتم و دارم
سال اول دقیقا همین مدلی بود
میگفت همهی پولامو خوردمو واقعنم همهشو خوراکی گرفته بود خورده بود
خودش عصبی بود از این رفتاراش و میشد حس کرد که چقد ناراحته و حرص میخوره(برونگرا بود و بروز میداد)
ولی الان یاد گرفته و اتفاقا خیلی بهتر از ما مدیریت میکنه(خریدشو داره و ته هر ترم هم یه مقدار پولی که براش میمونه رو طلای ظریف میخره...)
کلا یه سری چیزایی که آدم فک میکنه عیب و ایرادشن
اگه روشون متمرکز بشه(مثل خودت که میخوای رو خودت کار کنی_البته نمیدونم واقعا چقد در واقعیت هم این چیزایی که گفتی مشکل باشن!)تبدیل میشن به نقاط قوتت و این خیلی حس خوبیه!!!!
بخوام از خودم بگم
من قبل از اینکه بیام دانشگاه خیلی خجالتی بودم...خیلی زیاد...(با پسرا که اصلا نمیتونستم ارتباط بگیرم...خیلی سختم بود!)
نمیگم الان دقیقا همونی که میخواستم شدم!نه!
ولی تو همون ۴تا بخش فرهنگی دانشگاه که رفتم
با همون ۴تا پسری که اجبارا پیش میومد صحبت کنم(خیلی وقتا صحبت نمیکردم البته(الانم همینم؛ولی اون موقع نمیتونستم،الان انتخابمه و این خیلی فرق داره...))
به یه آدم خیلی متفاوت تری تبدیلم کرده
من اون موقعا(قبل دانشگاه) مهمون میومد خیلی سخت میگذشت بهم...اصلا نمیتونستم راحت باشم...خودِ خودم باشم...
ولی الان حتی آدمای مهمی هم میان من اونقدرا اذیت نمیشم...خیلی خیلی کمتر شده...در مقایسه با اون موقعا...
خلاصه که
کاری ندارم به اینکه اصلا چیزایی که از خودت اونجا گفته بودی چقد در واقعیت وجود دارن
ولی همینکه میخوای خودتو به آدم بهتری تبدیل کنی خیلی باارزشه!
و وقتی که به چیزی که میخوای باشی تبدیل بشی
اون لذته خیلی قشنگه...آخه انتظاری زیادی نداشتین یه مسافرت مذهبی بوده که یه مدت طولانیه منتظرشین
آره...ولی خب گاهی آدم باید خودشو بذاره جای طرف مقابلش...مامان منم این روزا به اندازهی من و شاید بیشتر از من(چون مادره و خیر بچشو میخواد...هرچند الان درک نمیکنم کامل ولی سعی میکنم بپذیرم)حرص خورده بود و اذیت شده بود...و جایی بود و نمیتونست بیاد خونه...داداشم کنکور داره و شرایطشو داشتم و متوجهم چقد برا یه پسر میتونه سال پراسترس تری باشه...
خلاصه که به سختییییییی سعی کردم بقیه رو درک کنم...(این الانم برای من خیلی سخته...درک بقیه و شرایطشون...)واقعا بالغین و بهتون افتخار میکنم بخاطر این خودگذشتگی بخاطر برادرتون و گوش دادن به حرف مادرتون
زهرا بنده خدا 2
ممنون بخاطر وقتی که گذاشتین پست تون رو نشانک زدم خیلی قشنگ بود خیلی پر از انرژی مثبت بود
قلبم اکلیلی شد ممنون🥲