هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
عصر خواب نرفتم
یه وویس پاتولوژی گوش دادم
بعد از نماز با اصرار بچه ها رفتیم بیرون...
برگشتم و جونِ تکون خوردن نداشتم
زانوهام درد میکرد
بچه ها یکی بیمارستان بود و اون یکی سالن مطالعه
منم رفتم یه کتاب از ترم بالاییا گرفتم و اومدم وسط اتاق دراز کشیدم
دوستمم کنارم نشسته بود
خیلی خسته بودم
سعی کردم بخوابم
نشد
حس کردم حال دوستم خوب نیست
گفتم خوبی؟
گفت آره؛فعلا درگیر داداشمم
من: رشتشو دوست داشت رفته؟
گفت آره خیلی خودشو به در و دیوار زد تا بتونه بره...
من :خب خداروشکر -
اصرار نکردم که توضیح بیشتری بده...
-
یهو خیلییی آروم گفت زهرا؟
من: بله
چیزی نگفت
اونقد آروم گفته بود که حس کردم توهم زدم و کسی صدام نزده -
دوباره صدام زد...
گفتم بله؟
گفت رگشو زده...چیکار کنم؟ -
هنگکردم!
هنگ هنگ! -
چتاشونو نگاه کردم و تازه فهمیدم جدیه...
-
خدا میدونه چی کشیدیم امشب...
-
هیچ شماره ای از هیچ جا و هیچ کس نداشتیم...
اونم یه گوشه براخودش بود و هیچ کس جز من و دوستم و خدا خبر نداشت... -
نه کسیو داشتیم که زنگ بزنیم
نه دسترسی داشتیم که بریم پیشش!
یه استان دیگه است...
۱۵ساعت به بالا فاصلهشون بود... -
هیچ کاری نمیتونستیم کنیم...
-
من به جای دادن راه حل
مغزم قفل شده بود و فقط تونستم بگم تماس تصویری بگیر باهاش که جواب تماس نمیداد
وایساده بودم وسط اتاق و رو به دیوار صلوات میفرستادم... -
گفتم دوستم همون استانه میخوای زنگ بزنم ببینم میتونه بره یا نه؟!
گفت نه -
و بعدش هیچراهی نبود
گفت بزن... -
زنگ زدم (حالا دوستی که بارها و بارها به من زنگزده بود و من هردفعه نشده بود جواب بدم....فک کنم آخرین بار دمِ کنکور پارسال حرف زدیم...)
یه سلام و احوالپرسی کرد و اومدگرم بگیره
گفتم اینا رو ول کن ببین چی میگم
حالا مغز و زبونم یاری نمیکرد که چی بگم...
دوستم گفت اینا رو بگو...
گفتم...
گفت نمیتونم برم...
چرا زنگ نمیزنید اورژانس؟
و تازه راه حل رو خدا نشون داد... -
تشکر کردم و سریع قطعش کردم
-
زنگ زدیم اورژانس
حالا نه آدرسی داریم
نه تلفنی
نه هیچی...
فقط میدونستیم خوابگاهِ فلان دانشگاهه... -
آقاههی مسئول اورژانس اعصاب درستی نداشت و البته حرف بدی نمیزد
میگفت یه آدرسی به منبدین تا منبفرستم
یه تلفنی بدین از خودش بپرسم
دوستمگریه اش گرفت و دیگه بنده خدا گفت باشه خواهرم آروم باشید من ۲دقیقه دیگه تماس میگیرم...