هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
خانوم
دقیقا ،مدام چک میکنی ببینی سین خورده یا نه
مخصوصا اگه این روند تا یه مدت ادامه داشته باشه..تهش میگی شاید خیلی اضافه م و کل چتو دو طرفه پاک میکنی.پرستو بابایی تجربه تلخی هست. من واقعا از این رفتار حرص میخورم خیلی زیاد ولی از اون طرف اصلا به روی خودم نمیارم که طرف مقابل متوجه بشه ناراحتم کرده. یه جوری رفتار میکنم که برام مهم نیست ولی در واقع خیلی مهمه...
-
فعلا
تا وقتی که تو هستی
رفتار بقیه به کتفمم نیس
اصن فک کنم تا وقتی دیلیت چت نزده بودم هی منتظر بودم جواب بده
یه مدتم کلا یادم رفته بودZahra.HD من معمولا چت رو فقط برای خودم پاک میکنم که هر روز وقتی تلگرام رو باز میکنم چشمم بهش نخوره. بعد از یه مدت هم واقعا بیخیال میشم دیگه...
-
یکی این سال ها خونوادش مطرح میکردن اما خودش پاشو خونهی ما نذاشته بود
من بارها گفتم پول برام مهم نیست و نیومد
در واقع چون اینا اولین نفر گفته بودن ؛اولین خواستگاری که برام اومد مامانم بهشون خبر داد...گفتن نه !دانشجوعه و بی پول...روش نمیشه بیاد...گفتم من برام پول مهم نیست اگه میخواد بیاد...نیومد و گفتن هرچی قسمت باشه...
این وسطا بارها گفتم تا نیاد و حرف نزنیم من نمیتونم قولی بدم...
و همچنان نیومدن...
نشون آوردن و من باز گفتم تا حرف نزنیم الکیه و من نمیپوشم...و نپوشیدم...
گفتن حالا بذارید باشه...ولی بپوش...گفتم وقتی نه منو دیده نه حرف زده... نمیپوشم...
بعد از این
منو دید...و در اخمو ترین حالت ممکن...بدون جواب سلام دادن...
بعد از این ماجراها...
ایشون(همین ایشونی که حرفشو میزنم این روزا...) اومد...
یعنی
قبل از نشون اومده بود...نشد...خبر دادم که قراره نشون بیارن...اگه دلتون میخواد من آمادگیشو دارم که بیشتر حرف بزنیم...گفت به درد هم نمیخوریم...ولی بهشون قول نده و خوب حالیشون کن که باید حرف بزنیم...و من اون شب از برادری کردنش و راهنمایی کردنش زار زدم...(خیلی ماجرا بود و من خلاصه ترین گفتم ..)
نشون رو گرفتم چون میدونستم که نگرفتنش منطقی نیست...اما گفتم که باید حرف بزنیم و همو ببینیم...اینطوری اینا همش الکیه...وقتی منو ندیده چه طوری میخواد؟!
و گفتم که نمیپوشم...تا حرف نزنیم نمی شه...
و
ایشون برگشت...
حرف زدیم...
خیلی حرف زدیم...
دلخوری پیش اومد...
از دلم در آورد...(با منطق...)
پابهپام سختیا رو تحمل کرد...
تا همین لحظه...
و الان؟!
اولیه زنده شده...
پیام داده که سلام احوال شما فلانی ام...
جواب ندادم و به ایشونم خبر دادم...
اعصابش خورد شد...
اعصابم خوردشد...
حالم بد شد...گریه کردم...قهر کردم...
گفتم حالم خوب نیست و نمیخوام ادامه بدم...
گفتم هروقت پشیمون شدین برید...
به قول خودتون هرکسی قدرت اختیار داره...
منم با قضیه کنار میام...
دوست ندارید برید...(اصلا اینو نگفته بود اما من دوست نداشتم اون حرفشم بشنوم...)
پیام داد...
زهرا خانم عزیزم
اشتباه کردم گفتم
مگه مغزمو خر کنده
اگع گریه کنی اعصابم بهم میریزه
زهرا بگم اشتباه کردم این پیام رو دادم
تمومش میکنی
اعصابم خورد شد این پیام رو دادم
دیگه این حرفو نزن
سین نزدم و جواب ندادم...
چون داشتم زار میزدم...
چون هنوزم که هنوزه یاد اون حرف میفتم گریه ام میگیره...
بعدم آنتن رفت و نشد جواب بدم...
۲ساعتی ازم بیخبر بود...
قرار بود شب بیاد خونمون...
ولی یهویی عصر اومد...
حالمو دید...
نه میتونستم نگاش کنم...نه بخندم...
حس کردم ناراحته...
ونگاهش دنبال نگاهم...
اما نمیتونستم باهاش چشم تو چشم بشم...
واقعا نمیتونستم...
اما دوست نداشتم خونوادم بفهمن اون گریه هام به خاطر این اتفاقا بوده...
رفتم و سرسنگین سلام کردم
رو زمین نشسته بود
بلند شد
گفتم بشینید...راحت باشید...
یه سلام و احوالپرسیِ خیلی کوتاه کردیم و رفتم تو آشپزخونه...
برگشتم
گوشیمو برداشتم و به بهانهی عکس گرفتن رفتم تو اتاقم...
مامانم اومد گفت برو بشین زشته...
رفتم نشستم...
حس کردم متوجه حرفای بابام نیست و حواسش به منه...
اما واقعا شرایط چشم تو چشم شدن باهاش رو نداشتم...
میوه آورده بود
یه کم من و مامانمو نگاه کرد(زیر چشمی متوجه بودم...)
گفت زهرا خانم ببخشید میشه سبدُ بیارید من برم؟
پاشدم رفتم بشورمش...
گفت تمیزه نمیخواد...یه اب ببارید روش کافیه...
گفتم میشورم دیگه...(فک کنم صدامم نشنید...)
رفتم گذاشتم جلوشون
بدون نگاه کردن...
تشکر کرد و در تلاش برا دیدن چشمام...
اما نگاه نکردم...یک درصد هم نمیخواستم ناز بیارم...واقعا نمیتونستم....
گفتم خواهش میکنم...
و نشستم سر جام...
دیگه پاشد که بره...
دل خودم هنوز آروم نگرفته بود...
اما دلم سوخت...
که حداقل حالم براش مهم بود و اومده بود...
مثل همیشه رفتم تا جلوی در بدرقه اش کردم...
و اومدم تو خونه...
شبشم اومد و سعی کرد چرت و پرت بگه که بخندم
یه کم موفق بود...
حقیقتش دلم آروم نگرفته بود اما دلمم نمیومد این تلاششو ندید بگیرم و زوری یه چند تا لبخند میزدم...
هرچند بازم یاد اون حرف میفتادم دلم میگرفت...
شام درستی نخوردم...
میدونست زیاد خوب نیستم و با همون حال یه کم شام آماده کردم...
۳_۴بار تشکر کرد...
سفره و ظرفا رو کمکم جمع کرد...
رفت...
گفت حرف نزدین...
گفتم چون هنوزم دلم گرفته...
عذرخواهی کرد...
چیزی درست نمیشداا...
از نظر اون
حرف منطقی ای زده شده بود و یک درصد هم قصدش آزردن من نبود
اما از نظر من این حرفِ هرچند منطقی نباید گفته میشد...
و چاره ای نبود جز اینکه عذرخواهیشو بپذیرم و رو این حرفش که قول داده بود دیگه تکرارش نکنه حساب کنم...
دوسر ناراحتی... و دو سر سعی در پذیرش و به دست آوردن دل اون یکی...
سخته واقعا...
#تودلی