خــــــــــودنویس
-
-
-
-
-
-
-
گذاشتمش توی جیبم و رفتم همون جای همیشگی .. در باصدای قیژ بلندی باز شد .. حس کردم حجمی از هوای کهنه داخل ریه هام فرو رفت ..
به سرفه افتادم ... صدای جیلنگ جیلنگ از بالای در ورودم رو لو داد ..
میدونستم که از قبل میدونست قراره دوباره برم پیشش ..
پشت میزش نشسته بود و اخرین بسته ی دریافتی رو ترمیم میکرد ..
عینکش اومده بود نوک بینیش و موهای سفیدش ریخته بود تو صورتش ..
چی باید میگفتم ؟!
راستش .. راستش شرمنده بودم ..
لبخند زد و بدون این که سرش رو بالا بیاره گفت .. دیدی گفتم میای ؟!
شرمنده سرم رو انداختم پایین ..
خندید .. نه بلند و نه اهسته .. وسیلع ای که تو دستش بود رو گذاشت رو زمین و گفت بدش ببینم .. باز چیکارش کردی ؟!
به پته پته افتادم گفتم : به..به خدا تقصیر من نبود .. یعنی .. خودش .. افتاد ..من بهش گفتم مواظب باشه ..
پیرمرد عینکش رو عوض کرد .. سری تکان داد و گفت .. ببین بهت گفته بودم که این دل دیگه برات دل نمیشه !
هر چیزی عمری داره .. منو ببین ؟ قلب من از مال تو سالم تره !!
چند بار اوردیش اینجا منم واست درستش کردم ... اما یادته گفتم این بار اخره کع بندش میزنم ؟!ببین این ترکو ؟! این خطوط رو ببین ؟! به نظرت چندبار دیگع دووم میاره .. نه .. این دیگ کار من نیس ...از من میشنوی بزارش کنار ..
چ جوری بزارمش کنار ؟!
برات جایگزین خوب هم دارم ..
من دلم رو میخوام ن جایگزین..
کلافه شده بود .. گفت .. ای بابا من که هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی !! ببین باباجون این دل فقط و فقط ی بار ترمیم میشه بعدش باید بری از تو اون قفسه یکی رو که بهت میخوره انتخاب کنی ..ذوق کردم .. گفتم باشه باشه ممنونم خیلی ممنونم چشم . از این به بعد دست هیچ کس نمیدم فقط میزارمش ی گوشه
زیر لب گفت .. جنس قلب تو خیلی ظریفه .. برای همین خطرناکه . . صبر کن بابا جان ببینم چیکار میتونم کنم ..
نفس راحتی کشیدم و چرخیدم سمت قفسه .. قفسه پنج طبقه پر بود از قلوه سنگ های تراش داده شده و صیقلی ..
دستم رفت سمت یکیشونو برش داشتم .. خیلی سنگین بود .. مجبور شدم دو دستی بگیرمش ..
برگشتم سمت پیر مرد و پرسیدم : این قیمتش چنده ؟!!
از پشت عینک نگاهم کرد و گفت : والا از قیمت این ترمیم ارزون تره ! البته بگم اون خیلی سفته هااا اونجوریشو نببین .. ممکنه ی مدت هم احساس سنگینی و درد حس کنی .. یا مثلا نتونی خوب و عمیق نفس بکشی ..
دریچه اشکاتم میبنده برات بابا جان .. ولی از من میشنوی همینو بردار ..نگاهش کردم .. تقریبا هم اندازه دلم بود اما سنگ تر سخت تر . سیاه تر ..
برنگشتم که نگاهش کنم .. دلم نیامد برای اخرین بار قلبم را نگاه کنم ..
گفتم : اگر اون چیزی که دستته با ارزش تره .. پس من اینو جاش برداشتم .. و بعد بدون خداحافظی از در بیرون امدم..طولانی شد نمیدونم میخونید یا نه ... شکی در تخیلی و غیز واقعی بودن داستان نیس . میتونه تمثیل باشع یا خیر ...
حس میکنم الان دیگه ذهنم ارومه -
-
-
-
-
مداد رنگی دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۲۹ فروردین ۱۳۹۸، ۱۷:۰۸ آخرین ویرایش توسط مداد رنگی انجام شده
-
-
-
-
-
-
-
413/1662