خــــــــــودنویس
-
منتظرم
منتظرصدای زنگ گوشی تلفن..
چرازنگ نمیخوره؟ینی یادش رفته؟
مامان:زنگ نزد؟
من:نه!!
2روزگذشت..(زییینگ زیییینگ)
بدوبدومیرم شماره ای ک روی صفحه ی تلفن موبایل افتاده رومیخونم.
من:ای بابا :((
نع
چرامن اصلاشانس ندارم؟؟اه دیگه گنداین بی شانسی درومده
(آه وناله)
3روگذشت..
4روز..
5.....
زییییینگ زییینگ(خودشه)راجع ب آینده حرف میزنم باهاش
راجع ب گذشته...
_کمکت میکنم،همه چ حل میشه
+خدایا،ممنونم:))
و..
جوانه های امیدناگهان دردلم سرازخاک محنت بیرون می آورند..
وآوازپرندگان تابلندای سقف آسمان آرزوهایم بلندمیشود..
وشوق پرواز،سراسروجودم رادربرمیگیرد
آری..
میشودامیدواری راباذهنی که به دستانش تکراربی رحمانه ی شکست ومشقت پینه نشانده،به وجودآورد..
ولباس عمل به تنش کرد..
وپرورشش داد
وبه ثمرش نشاند...
آری..
تاشقایق هست زندگی بایدکرد
زندگی خالی نیست
امیدواری هست
دورهاآوایی ست که مرامیخواند
وکنون چه اندازه تنم هوشیاراست....
وزندگی درگوشم دوباره آرام بامهربانی ولطافت زمزمه میکند:
بایدزیست
بایدزیست
بایدزیست...
98/5/24 -
خاطرات را به دست باد میدهم..
تا آنها هم مثل من پرواز را بیاموزند
و سرمست از پروازی عاشقانه
ولی صد حیف که باد زود مسافرانش را پیاده میکند و مسافران بیچاره ..
سقوطی عاشقانه را تجربه میکنند
سقوطی همراه با درد ، انزجار و بیزاری از همه
بیزاری از همه ی مردم شهر
مردمانی که فقط صورتکی بیش نیستند
مردمانی که در نهایت چشانت را جستجو میکنند
تا غمی بیابند..
تا اشتباهی در دفتر سرنوشتت پیدا کنند تا همانجا روی احساس و همه چیزت
با خودکار قرمز بی رحم خط بکشند و نمره ی صفر بدهند
آنگاه..
تو هرروز به دفترت مینگری و گریه میکنی
حتی اگر صد صفحه هم که بگذرد باز توی آدمیزاد برمیگردی و گذشته ات را شخم میزنی
و پابه پای آن گریه..
و یکروز میبینی که به صفحه ی آخر دفترت رسیده ای و میپنداری که فرصت تمام!
همانجا دفتر تقدیرت را پاره میکنی ..آن هم بخاطر یک صفحه..!
و دریغ از آنکه شاید..
دفتر تقدیر جلد دوم هم داشته باشد..! -
پارت 7
خیلی ممنونم که وقت میزارید میخونید(:
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلابه سمت صدا ها میچرخم و سعی میکنم فریاد بزنم..
اما صدا ندارم..در تاریکی میدوم و انگار در خلا شناور شده ام..
حس میکنم صدایی از دور میشنوم که مرا به سمت خود میکشد..
میدوم.. اما پاهایم سنگین شده..
در سیاهی مطلق شناورم..با ضربه ای بیدار میشوم وعده را بالا سرم میبینم با تصاویری تار و درهم..
صدای بم مردی به گوشم میرسد
سریع باید منتقل بشه وضعیتش اورژانسیه..صداها را نمیشناسم اما درلابه لای هیاهو حس میکنم صدای گریه ی زنی میانسال را جایی شنیده ام..
چشمانم دیگر توانایی باز شدن ندارند و بی رمق در تاریکی غرق میشوم..خب خانوم از اول شروع میکنیم..
بهم بگو چجوری بردنت اونجا و چ اتفاقاتی برات افتاد..-من.. من چیزی یادم نمیاد.. میدونید.. خیلی فکر کردم اما..
من فقط ی اسم.. ی اسم یادمه..- چه اسمی؟همون اسمی که توی پروندتون هم نوشتید؟
-بله..
ببینید این اسم برای ما کافی نیس.. هزارتا علی تو این شهر هست
پزشک قانونی شمارو معاینه کرده خانوم..جز چند تا خراش و اسی جزئی چیزی گزارش نشده.. تو این دوهفته دوبار هم رادیولوژی شدین..
حافظتون سالمه و دلیل این فراموشیتون رو نمیفهمم و مهم تر از اون ترستون از بیان واقعیت روسکوت میکنم..من نمیتوانم چیزی بگویم.. حس میکنم داخل اتاق حبس شدم.. سرگرد با اخم به من نگاه میکند و من نمیتوانم چیزی بگویم..
یلدا.. بهم قول بده.. که مارو لو نمیدی..
ببین.. من نتونستم.. نتونستم بزارم اون عوضیا تو رو ببرن..
چون.. یلدا میدونی که چه قدر.. فقط به پلیس چیزی نگو باشه؟-اگر همکاری نکنید پلیس روشش رو عوض میکنه و شما هم جزو متهمین این پرونده محسوب میشید.
من خستم سرگرد.. ذهنم و روحم خستس.. اگر چیزی میدونستم..
سرگرد با بدخلقی سرش را تکان داد و پوفی کرد..
- چه اسمی؟همون اسمی که توی پروندتون هم نوشتید؟
-
بیخیالِ دنیا... مشغول خودم هستم(:
حال دلتون خوب
️
-
یک روز..
یک نفر می آید..
که لبخندش زندگی ات را دگرگون می کند
و چشم های سیاهش تورا از آسمان شب بی نیاز..
مانند ماهیکه هرشب از پنجره ی اتاقت می بینی
ولی یک شب...
همان ”یک نفر“ تو می رود
حالا تو هرچقدر که می خواهی به پنجره اتاقت خیره شو
خبری از آمدنش نیست...
چون ماه پنجره دیگری شده.. -
خب این داستانم تموم شد(:
شاید شروعش قوی بود اما نمیدونم پایانش هم خوب بود یان(:
ممنونم که این چند پارت رو خوندین و همراهم بودین(:
خیلی خوشحال میشم نظرتون رو بدونم️
پارت اخر
این اخرین جلسه بازجویی شماست خانوم..
پلیس توقع همکاری بیشتری از شما داره خودتون هم درجریانید که پاسخ کامل و درست ندادن به سوال های پلیس ممکنه چ قدر علیه شما استفاده بشه..نگاهشان که میکنم زبانم بند می آید..
حرف دیگه ای ندارید که به ما بگید؟
ارام زیر لب میگویم..
خیر..سرگرد پرونده را بار دیگر ورق میزند وبرای آخرین بار نگاهش میکند..
نگاهش مثل یک هفته پیش است.. مانند همان موقع که من حتی نمیتوانستم لرزش دست هایم راکنترل کنم...
که چشم هایم با دیدن عکس علی و دوستانش سیاهی رفت..
که اسمش را بعد از به هوش آمدن بر زبان آورده بودم
خسته بودم.. چرا نمیفهمیدند؟
مادر و برادرم میگفتند بگو و خودت را راحت کن..
مادرم نذر سنگینی کرده بود تا مرا سالم و زنده پیدا کنند..
لابه لای ریش های برادرم چند تار موی سفید پیدا شده بود..
و خودم..
وقتی خودم را در آینه دیده بودم ترسیده بودم..
ترس که نه.. وحشت کرده بودم..
نفسم گرفته بود و جیغ کشیده بودم..
حالم خوب نبود از کابوس های شبانه..
از صدای علی و اخرین تصویرش قبل از انداختن من کنار خیابان..
وقتی گریه میکرد و میگفت..
یلدا..یلدا تو بامن چیکار کردی.. با من.. با خودت..
و من پوزخند زده بودم..
نگاهم کرده بود و بعد جفتمان سکوت کرده بودیم..
به او گفته بودم ازت متنفرم
سرش داد کشیده بودم..
او نگاهم کرده بود و گفته بود..
من خیلی وقته از خودم متنفرم..
خیلی وقته یلدا..
از 7 سالگی ناپدری کثیف ومعتاد بالاسر خودت وخواهرت نیومده که تهش مادرتم معتاد بشه جفتشون مثل سگ از خونه پرتت کنن بیرون..تو بمونی و ی خواهر که نمیدونی چ جوری ازش نگه داری کنی..
بعد کوبیده بود روی فرمان و اشک ریخته بود و لابه لای هق هق هایش گفته بود..
تو 14 سالگی خواهر 12 سالتو ندادی به رئیست که فقط بتونی....
و بعد سرش را تکیه داده بود به صندلی و مرا نگاه کرده بود
چشم هایش قرمز شده بود و صورتش خیس اشک..
من کثیفم یلدا.. ولی عاشقت شدم..
بودم نتونستم ببینم تو رو ببرن..
رضا تو رو به ی شیخ عرب فروخته بود..
نتونستم..
میخام بر.. برم..
میبرمت خونه میبرمت همون نزدکیا...
اما یلدا.. قول بده.. قول بده که منو لو نمیدی..
من میخام برم علی..
رفته بودیم و علی بار اخر نگاهم کرده بود..
حالا چ میگفتم؟ میگفتم کسی که روی باور هایش حساب کرده بودم مرا دزدیده ومرا نجات داده؟؟
میگفتم این همان پسر شوخ طبع با ادب دانشگاه است؟
بگویم نمیدانم چه شد که فهمیدم عضو یک باند قاچاق است؟
شرمنده خودم بودم و باید چه میگفتم..
به سارا فکر میکردم.. به علی.. به خودم..
سارا چ گناهی داشت؟؟
علی.. یا حتی.. حتی رضا..
همانطور که زیر نگاه سرگرد قرار گرفته بودم از جایم بلند شدم..من.. من چیزی نمیدونم.. شکایتی هم ندارم..
فقط میخام برم خونه..سرگرد با سکوت نگاهم کرد و من ارام گفتم..
روز بخیر جناب سرگرد..
و از اتاق بیرون زدم..
باید میرفتم..
میرفتم و ساعت ها میخوابیدم.. خسته بودم..
یلدا باید دوباره متولد میشد..پایان
romisa @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
-
-
بعضی وقتا..
بعضی مشکلات..
یجوری بهت فشار میارن که چاره ای جز مچاله شدن نداری..!
اونقدر مچاله میشی تا قلبت دیگه نمیزنه..
تا مغزت از کار میوفته..
تا بدنت بی حس میشه ..
و یه جنازه ی یخ زده یه گوشه ی دنیا ازت پیدا میشه..
.
.
بعضی وقتا..
به آسمون بدون ماه خیره میشم..
بعد به خودم..
دوباره به آسمون..
درسته ماه نیست ولی خب..
خـــــدا که هست..
وقتی که اون باشه دیگه هیچ چیز و هیچکس دیگه ای لازم نیست..
فقط..فقط الان نمیدونم دارم تاوان کدوم گناه رو پس میدم
که حتی خــــدا هم بهم نگاه نمیکنه..
شایدم میخواد ببینه من صبرم چقدره..!
ولی خب خــــدا جونم چیز دیگه ای ازم نمونده..
این بار سنگین رو از روی دوشم بردار..
به جاش دستتو بزار..
بزار تا برگردم به روزای خوب و قشنگ..
من همونی ام که هروقت چیزی ازت خواستم بهم بخشیدی..
من همون آشنای دیروز و غریبه ی امروزم..
خــــدای مهربونم خودتو ازم نگیر.. -
تنهایی آدما باهم فرقی داره..
بعضیا وقتی هیچکس رو ندارن،
احساس تنهایی میکنن..
بعضیا خیلیا رو دارن اما وقتی اونی که باید باشه..نیست،
احساس تنهایی میکنن..
بعضیا وقتی از طرف هیچکس درک نمیشن،
احساس تنهایی میکنن..!
بعضیا هم ..
.
.
.
ولی جنس تنهایی من با "بعضیا" فرق داره..
من یه جایی توی گذر زمان گیر کردم..
یه جایی بین گذشته و آینده..
گذشته ای که خاطره های خوبش در مقابل خاطره های بد به چشم نمیان..
و آینده ای که تاریکه..سرده..ترسناکه
و تنهایی مطلق توش موج میزنه..
و زمان حالی که داره به غمگین ترین حالت ممکن میگذره..
پر از حس ترس..غم..تنهایی
تنهایی..
تنهایی.. -
یه مدت این جا اسپم ندادم :face_savouring_delicious_food:
مثل همیشه اوضاع دور و برم بد یعنی در حد وخیم بد.
اصلا یه وضعیه بیرون. هر بار که نگاه میکنم سرگیجه میگیرم مثل یه پانیک مثل یه حالتی که نمیدونم چطور. مشکل اینجاست که چیزی رو که میبینم مغز نمیتونه قبول کنه.
مثلا یه سوال توی ذهنم هست
خب شما اینو حتما میدونین که از لحاظ فکری ما ایرانیا خیلی دور افتاده شدیم :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: یعنی به خاطر اموزش ها و خیلی چیزای دیگه فکرامون برمیگرده به چند هزار سال قبل.
ولی اینجا یه تناقض هست همون که میگم وقتی میبینم یه لحظه همه چی انگار توی ذهنم مخلوط میشه و من ارور میدم.
واقعیت اینکه یه جورایی انگار چطوری بگم شاید من این طور میبینم وو حساس شدم و شایدم واقعیت اینه که ظاهر نمایی خیلی زیاد شده. مثلا تناقضی که هست مثلا ادمی رو میبینی با ظاهر عالی و مرتب ولی با ذهنی که ادم روک بگم حالش به هم میخوره :face_savouring_delicious_food: و یا ادمی که مثلا ظاهرش خیلی بده ولی در عوض فکر عالی ای دارهو سوال دیگه این که چرا یه جورایی انگار احساس میکنم که خیلی چیزا در مورد ظاهر تکراریه. مثلا مانتو ابی و یا شلوار سفید و یا مدل موی خامه ای و یکی دو نمونه اینطوری. انگار یه کپی انبوه زدن و پخش کردن. خلاصه از این لحاظ ذهنم ریخته به هم: اگه ظاهرمون اینقدر داره خوب میشه پس چرا وضعیت داره به همون اندازه بدتر میشه؟ اگه ظاهر داره خوب میشه و وضعیت داره بدتر میشه پس میشه گفت باطن و شخصیت ها ثابت موندن(در یه حدی که کار رو بهتر نکنن) ؟ یا این وسط من قاطی کردم؟
خب این از اون سوالا که شدید توی ذهنم پراکنده بودن.
حدودا یه ماهی میشه کلاس زبان رفتم (همونطور که قبلا گفتم توی تایپیک بعد کنکور) و باشگاه هم دارم ثبت نام میکنم کمی دیر شد به یه دلایلی.
کلاس زبان که اول رفتم یه کلاس 23 نفری بود! و استادش هم در یه حدی بود که نزدیک بود بهش بگم بشین سر جات من درس بدم
کلاس رو عوض کردم اون یکی بهتر بود 10 نفر هستیم. این استاد از قبلیه خیلی بهتره و واقعا خیلی عالی تونستم راه بیافتم. جلسه اول که در مورد شخصیت حرف زدیم استاد گفت که ادم احساسی ای هست. منم از اونجایی که تجربه اش رو داشتم با ادمای احساسی واقعا خوب نمیتونم راه بیام. من خودم احساساتم نزدیک به صفره :smiling_face_with_open_mouth: خیلی کمه.
بدیش اینه از یه طرف که میخوام کلی سوال بپرسم بعضی وقتا اکثرا بعد از نصف تایم کلاس یه جورایی بی حوصله میشه. و وقتایی هم که سوال میپرسم نمیدونه یه جورایی انگار دلسرد میشه. برای همین گفتم به مشکل برمیخوریم چون ادم احساسی هست. ولی در کل ادم عالی هست خیلی ازش خوشم میاد و بیشتر از این خوشم میاد که وقتی میبینه خیلی تلاش میکنم امید میده.
مثل همیشه رقیب تو کلاس پیدا نمیشه:smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes: باید هم نباشه هر روز 17 نوع کتاب زبان میخونم :face_savouring_delicious_food:
در کل نمیدونم چمه. نمیدونم خوشحالم نمیدونم ناراحتم نمیدونم توی خوابم نمیدونم بیدارم.
-
در اتوبوس باز میشه و من از روی صندلی سبز رنگ کنار سکو بلند میشم
یعنی منو میشناسن؟
اگر منو ببینن چه جوری برخورد میکنن
دستام میلرزه یاد تو می افتم اصلا چرا باید بیان؟
بیان اما چرا پیش من چرا الان؟!
الان که تموم شد؟!
الان که دیگه قرار نیست اتفاقی بیوفته
میشناسمشون بین جمعیت دست تکون میدم
لبخند یادت نره
لبخند میزنم دوسشون دارم.. اره دوسشون دارم مثل تو
هرکسی که دوسش داری رو دوسش دارم
میان سمتم
قدمام رو تند میکنم..
پدر؟
پدرجان سلام..
لبخند میزنن.. مصنوعی نیس.. حس میکنم گرماش پر میکنه
مادر که لبخند میزنه شبیه تو میشه
دلم میخاد گوشیمو دربیارم و عکست رو بگیرم کنار چهرش
چه قدر شباهت..
میرم جلو و مادر و بغل میکنم صورتشو میبوسم
مهربونه بوی گل میده بوی مادر بوی عشق
میخام پلاستیک رو از دست پدر بگیرم که دستشو عقب میکشه
نه دخترم سنگینه خودم میارمش
لبخنداشون هنوز توذهنمه
گوشیم رو درمیارم و میگم زنگ بزنم؟
نگران میشه بدونه تنها اومدین این همه راه رو از شمال تا اینجا
مادر سرتکون میده
نه نه عزیزم نمیخایم بدونه
سری تکون میدم ومیگم چشم
نگاهشون میکنم انگار تو رو میبینم
میبرمشون سمت ماشین قفل در رو میزنم وسوار میشم
پدر یاعلی میگه و مینشینه
اروم حرکت میکنم سمت خونه
گه گاهی به مادر نگاه میکنم و نگاهامون درهم گره میخوره
ناخوداگاه میگم
خیلی شبیه شماست.
لبخندتون نگاهتون..پدر میخنده و میگه فکر میکردم همه میگن شبیه منه بیشتر تا مادرش..
نگاهش رو برمیگردونه سمت شیشه
-چرا همراهتون نیومد؟
+بهش نگفتیم برای چی میایم.. اونم درگیر کارشه.. خودمون خواستیم بیایم
پشت چراغ قرمز نشستیم و من زل زدم به ماشین جلویی..
یعنی قراره چی بشه (: -
در اتوبوس باز میشه و من از روی صندلی سبز رنگ کنار سکو بلند میشم
یعنی منو میشناسن؟
اگر منو ببینن چه جوری برخورد میکنن
دستام میلرزه یاد تو می افتم اصلا چرا باید بیان؟
بیان اما چرا پیش من چرا الان؟!
الان که تموم شد؟!
الان که دیگه قرار نیست اتفاقی بیوفته
میشناسمشون بین جمعیت دست تکون میدم
لبخند یادت نره
لبخند میزنم دوسشون دارم.. اره دوسشون دارم مثل تو
هرکسی که دوسش داری رو دوسش دارم
میان سمتم
قدمام رو تند میکنم..
پدر؟
پدرجان سلام..
لبخند میزنن.. مصنوعی نیس.. حس میکنم گرماش پر میکنه
مادر که لبخند میزنه شبیه تو میشه
دلم میخاد گوشیمو دربیارم و عکست رو بگیرم کنار چهرش
چه قدر شباهت..
میرم جلو و مادر و بغل میکنم صورتشو میبوسم
مهربونه بوی گل میده بوی مادر بوی عشق
میخام پلاستیک رو از دست پدر بگیرم که دستشو عقب میکشه
نه دخترم سنگینه خودم میارمش
لبخنداشون هنوز توذهنمه
گوشیم رو درمیارم و میگم زنگ بزنم؟
نگران میشه بدونه تنها اومدین این همه راه رو از شمال تا اینجا
مادر سرتکون میده
نه نه عزیزم نمیخایم بدونه
سری تکون میدم ومیگم چشم
نگاهشون میکنم انگار تو رو میبینم
میبرمشون سمت ماشین قفل در رو میزنم وسوار میشم
پدر یاعلی میگه و مینشینه
اروم حرکت میکنم سمت خونه
گه گاهی به مادر نگاه میکنم و نگاهامون درهم گره میخوره
ناخوداگاه میگم
خیلی شبیه شماست.
لبخندتون نگاهتون..پدر میخنده و میگه فکر میکردم همه میگن شبیه منه بیشتر تا مادرش..
نگاهش رو برمیگردونه سمت شیشه
-چرا همراهتون نیومد؟
+بهش نگفتیم برای چی میایم.. اونم درگیر کارشه.. خودمون خواستیم بیایم
پشت چراغ قرمز نشستیم و من زل زدم به ماشین جلویی..
یعنی قراره چی بشه (:یعنی قراره چی بشه
_فاطمه؟؟ دخترم چراغ سبز شد..مردم دارن بوق میزنن باباجان
نگاهم رو برمیگردونم رو صورت پدر
جان؟ بله ببخشید.. الان راه میوفتمنگران نگاهم میکنه.. نفسش رو باصدا بیرون میده واروم دستی به ریشش میکشه..
باز هم شبیه تو..
چرا تعجب میکنم؟
باید بپرسم اما میترسم ناراحت بشن.. نمیخام ناراحت بشن
میبرمشون خونه.. مامان و بابا منتظرن
بابا زنگ میزنه گوشی رو میزارم رو بلندگو
بله بابا؟
دخترم کجایی
سلام بابا تو ماشین داریم میایم صداتون روبلندگو هست
سلام عزیزم به به خوب هستین اقا کامران؟ خانواده خوبن؟ سفرتون چطور بودراحت اومدین؟
پدر با لبخند و اروم جواب میده
سلام الحمدلله ممنونم شما خوبین خانواده خوبن؟خوب بود خداروشکر راحت اومدیم و این دختر رو هم انداختیم تو زحمت
نگاهشون میکنم که یعنی شما مراحمید پدر
سلامت باشید این چه حرفیه رانندگی دختر ما که شمارو اذیت نکرد؟؟
باخنده غر میزنم : بابااا...
مادر میخنده سلام جناب حالتون چطوره؟؟
این چ حرفیه زحمت هم دادیم هم به شما هم به این دختر
بابا میخنده و بحث ادامه پیدا میکنه
ولی من حواسم پی جادس..
چرا تو نیومدی چرا یهو بعد چند سال باید نباشی و
بعدمن خانوادت رو ببینم
چ قدر دوسشون دارم چه قدر میترسیدم ازمن خوششون نیاد و منو قبول نکنن اما حالا... دیگه فرقی هم داره
میپیچم تو کوچه و درپارکینگ رو میزنم
کمک میکنم تا وسایل رو ببریم بالا مامان وبابا میان استقبال
جو خوبیه همه میخندن و میوه پوست میکنن
بازم میخام بپرسم چی شده
اما روم نمیشه میترسم فکر دیگه ای کنن...
شام رو میکشم و میشینیم سر سفره
بابا تعارف میکنه : آقا کامران بفرمایید سینی رو برمیداره و میده دست پدر
مامان هم سینی رو میده دست مادر و میگه میناخانم تعارف نکنید توروخدا بفرمایید
همه غذا میکشن
غذای مورد علاقه ی توعه.. کاش میومدی.. به سفره نگاه میکنم
چرا غذا از گلوم پایین نمیره
همه معمولی رفتار میکنن.. انگار سال هاست همو میشناسیم
دلم میخاد بپرسم اما نمیتونم اگر اشتهاشون کور بشه چیبابا دستت درد نکنه جای پسرم خالیه خیلی ماکارونی دوست داره
اسمتو نگفت چرا؟
میدونم که میدونن برای تو پختم
مامان پیش قدم میشه میکشم براشون ببرید
بغض کردم.. نکنه اشتباه کرده باشم
نکنه پدر ومادرتو نباشن؟
اما این شباهت این شهر این صدا این سلیقه...
بلند میشم..
میام تو اتاق..
مادر درمیزنه
جانم الان میام؟
میتونم بیام تو اتاق؟ -
صبح تو ی ماشین کنار پدر و مادر میریم سمت ترمینال
نمیشه بیشتر بمونید؟
نه دخترم هدفمون دیدن تو بود که الحمدلله بهش رسیدیم..
هروقت تونستی بهمون سر بزن..
چشم چشم حتما میام پدر..
قابلمه ماکارونی رو صندلی عقب کنار مادره..
هواخنکه و پنجره رو میکشم پایین تا مثل بچه ها بغضم نگیره..
بزار همه چی قشنگ تموم بشه فاطمه..
بزار خوب تموم کنیم..
لبخند می زنم فدای سرت.. فدای سرت که نشد..
که نمیشه..
خداروشکر که همه چیز خوبه که مادر و پدر رو دیدم
میرسیم ترمینال و مادرو قبل از این که سوار اتوبوس بشه بغل میکنم..
دم گوشش اروم زمزمه میکنم سلام من رو برسونید..
مادر اروم میگه مراقب خودت باش دخترم
پدربهم لبخند میزنه و میگه ممنونم ازت..
بهترین لبخندم رو میزنم و میگم خواهش میکنم من از شما ممنونم که به خاطر من این همه راه اومدین..اتوبوس که میره میشینم روی نیمکت سبز کنار سکو
نفس عمیق میکشم..
به صدای راننده ها گوش میدم و چشمامو میبندم...
افتاب کم کم تند میشه و هیاهوی مسافرا جای خالی اتوبوس رو پر میکنه...تراوشات ذهن خسته (:
جدی نگیرید