خــــــــــودنویس
-
%(#c5e7fa)[به] %(#4fcdf3)[نام] %(#26b6f3)[خالق] %(#18a6f2)[زیـبــــــــــــــــــآیی] %(#007ec2)[ها]
سلام به
خـودتــــــــــــــ(:
همه ی ما هنرها و استعداد هایی رو توی وجود خودمون داریم که تا به سمتشون نریم و ازشون بهره نبریم ، شکوفا نمیشن ! ):
هدف این تایپیک اشتراک گذاری تولیدات ذهنی خودمون هست %(#ff0000)[(] تاکید میکنم خودمون %(#ff0000)[)] ، اینجا هر چیزی که منشاش خود شما باشید ارزش داره نهکپیکار های بقیه
حتی میتونید فیلمی ک دیدید یا کتابی رو که خوندید رو با قلم و فکر خودتون نقد کنید و اینجا قرار بدید (:همه به اینجا دعوت هستن @دانش-آموزان-آلاء
بخصوص (:
@zedtwo / بهاره / FLY -----> طراحان فوق العاده انجمن
Sobhan.1999 / najafiali78 / sattaralipour -----> خوشنویسان خوش قلب
negaarin / M.an / chakame / دکتر علی ----->نویسندگان عجیب الفکر !
@njzamin / revival / @_Ata_ / @javadm328 ----> شاعران شهره انجمن
@faezeh-r / blue ----> دو عدد عکاس تیز بین
@zedtwo / Vezra / @Dr-Bernosi / بهاره ----> گرافیک بازان
....................................
ازتون خواهش میکنم به پست ها ریپلای نزنید تا یه مجموعه خوب و یک دست از هنر های آلایی ها رو داشته باشیم (:
%(#6bffe6)[توجه !] این تایپیک شعبه دیگریندارد
%(#ff0000)[پ ن] : اگه پستای هنریتون رو توی تایپیک دیگه ای جز اینجا ببینم مورد پیگیریتون قرار میدم تا اخراج کامل هم دست بردار نیستم -
-
-
-
پل معلق
قدم هایت معلق
فکرت معلق
دلت، دلت اما ! مصمم؟ مردد؟
گویی دستی کشیده شده
روی افکار نوجوانیت
باز همان شور و همان احساس
در تو جریان یافته
هر گام که برمی داری به اطراف می نگری
آدم ها پوشش ها سلیقه ها
به راستی کدامین طرح ؟کدامین رنگ ؟
تو اما تصمیمت را گرفته ای رنگت را یافته ای !
و چه عالی که یاد گرفتی !
که به درونت عمیق نگاه کردی !
و کشیدی بیرون آنچه آنجا بود
و حالا هر لحظه در درونت شور موج می زند
آرامش عجیبی در دلم هست
لبخند محو صورتم شده
می گویم می شود تکانش دهی !
پل را می گویم
پاهایم را محکم برمی دارم تا تن پل به لرزه درآید
آخر مسیر بدون هیجان و یکنواخت لذتی ندارد
دارم به زندگی فکر می کنم
زندگی
هیجان
اضطراب
گویی خوب به نظر می رسد
آری هیجان باید در ثانیه ثانیه زندگی جریان داشته باشد !
تمام طول روز به این فکر می کنی ...
تا به انتهای شب
هوا که گرگ و میش می شود
وقتی رسیدی اما
.......پنجشنبه !
چند هفته پیش -
من...
من...
راستش منم نمی دونم من کی هستم! :// :))
خنده داره نه؟
خب در واقع کم تر کسی می دونه خودش کیه! شایدم همه بدونن کی ان و من یه استثناء باشم(!)
یعنی من فهمیدم خودم کی ام ها... ولی الان نمی دونم من اونی ام که عاشق گرما و هیجان و سرعت و آهنگ های شاد و انرژیکه؛ یا اون یکی ام که عاشق سرما و تنهایی و سکوت و نورِ لایت و پیچ و تابِ هاله ی بخارِ شکلات داغ توی سرما و مداد و دفتر خاطراتشه! :))
خب سخته که بدونم من دقیقا کدومشونم دیگه! قبول داری؟
وگرنه این رو همه می دونیم که تو بیمارستان به دنیا اومدیم، از بچگی بزرگ شدیم، چند سال سن داریم و تو دوران کودکی بچه بودیم!
شما می دونین شما کی هستین؟
#چکامهپ.ن 1:خیلی خوشحال شدم از این که چنین تاپیک جالبی دیدم! سپاس بابت دعوتتون!
پ.ن2:البته جا داره که بگم این متن رو جای دیگه ای هم ممکنه بخونید، ولی نه تو انجمن! :)) -
بخشی از یکی از متن هام (درمورد خداوند مهربان )
این رو اویل سال ۹۶نوشتمپناهی جز تو نیافتم ....وچه پناهی بهتر از تو ؟!
آغوش امن تو ،بهترین مأمن برای بی پناهی دل من است
وبی شک دست نوازش مهرت به گیسوان آشفته ی آرزو هایم معجزه آساست
ولطف تو شانه می کند تمام آشفتگی هایم را وگره می گشاید از موی شکوه -
به نیمکتی که مقابلمان بود اشاره کردم و گفتم : بشینیم اونجا ؟ ، فهمید از قدم زدن بین این همه پیرزن و پیرمرد خسته شده ام ، قبول کرد و به طرف نیمکتِ چوبیِ دو نفره ی رنگ و رو رفته حرکت کردیم ...
ما نقطه ی مقابل هم بودیم ... نه ما متضاد هم بودیم ... ولی خیلی خوب باهم کنار می آمدیم... وقتی باهم بودیم مثل پیرزن های اطرافمان میشدیم! از چرت ترین مسائل ممکن حرف میزدیم ! حتی مثل پیرزن ها دلیل لاغر شدنِ دختر عمه ی جاریِ قمر خاتون را هم تحلیل میکردیم ! منی که همیشه حالم از این مدل بحث ها به هم میخورد حالا همراهی اش میکردم ! میدانید ؟ لاغر شدنِ دختر عمه ی جاریِ قمر خاتون تنها بحثی بود که آخرش به جر و بحث نمیکشید ! آخر ما نقطه ی متضاد هم بودیم ...
همیشه فازِ نصیحت برمیداشت ! البته سعی داشت همه ی عقایدش را هم روی من پیاده کند (هرچند هیچوقت موفق نبود! ) از با صدای آرام خندیدن گرفته تا موزیک و رنگ لباس و و و و ...
دفعه ی قبلی که آمده بودیم پارک خودم نبودم ! آخر میدانید چند روز از اعلام نتایج کنکور گذشته بود و من حوصله ی همه چیز را داشتم به جز خودم ! انگار که با خودم لج کرده باشم ! دفعه ی قبل لباس مشکی پوشیده بودم...دفعه ی قبل اصراری نکردم که به گیتار زدن پسر های توی پارک گوش بدهیم ... دفعه ی قبل مجبورش نکردم که تاب بازی بچه ها را تماشا کنیم ... دفعه ی قبل هیچ تمایلی به بستنی قیفی خوردن نشان ندادم ... بین خودمان باشد اما من دفعه ی قبل آرام آرام میخندیدم...
فقط دو سه سال از من بزرگ تر بود و فکر میکرد زمان ازدواجش رسیده ! من هیچ چیز از ازدواج نمیدانستم ولی به این نتیجه رسیدم که او بیشتر از من هیچ چیز از ازدواج نمیداند و من تصمیم گرفتم که همه ی چیز هایی را که درمورد ازدواج نمیدانم برایش بگویم !
خدای من چه تصورات رویایی داشت ! حالا که دارم فکر میکنم بحث کردن درمورد علتِ لاغر شدنِ دختر عمه ی جاریِ قمر خاتون از بحث ازدواج بهتر بود!
کارم از بلند خندیدن گذشته بود ! بین این همه پیر زن و پیر مرد قهقهه میزدم ! ( البته او هم به قول خودش آرام میخندید و مثلا همراهی ام میکرد ! )
عجیب بود! این دفعه به خندیدنم گیر نمیداد !
نمیدانم چه گفت که نزدیک به یک دقیقه بی وقفه خندیدم ! خنده ام که تمام شد نگاهش کردم ! در چنین مواقعی منتظر اعتراضش بودم ؛ ولی دیدم فقط نگاهم میکند ! پرسیدم خوبی؟ گفت : میشه همیشه بخندی ؟
جا خورده بودم ! گفت : دفعه ی قبلُ یادته ؟ این که نمیخندیدی منو میترسوند !
[ همش میخواستم نگویم که طرف مقابلم دختر بود یا پسر! ولی بیشتر از این در خماری نمیگذارمتان! طرف دختر بود ! خیالتان راحت ! ]
گفتم : تو که مخالف سر سخت خندیدنِ دختر بودی ؟
سکوت کرد... وقت مناسبی بود برای گفتنِ حرف هایی که تمام این مدت زجرم میداد...
گفتم : اصلا حق با توست ! خندیدنِ من ، لباس آبی پوشیدنم (!) ، بی پروا حرف زدنم ، لجبازی کردنم همه و همه با دل و دین مردم بازی میکند ! اصلا قبول ! من همه ی دخترانگی هایم را در خانه میگذارم و بیرون می آیم !
گفتم : مگر من دختر نیستم ؟ مگر دختر بودن هویت من نیست ؟ به من بگو اگر همه ی دختر بودنم را در خانه بگذارم ، موجودی که بیرون می آید نامش چیست ؟ دختر ؟
.
.
.
.
.
هی ! من دخترم ! نمی خواهم مثل پست های تلگرامی خودم را با عکس گل و آبنبات معرفی کنم ! تو جنس مخالف من هستی ! قبول که هر جنسی سختی ها و مشکلات خودش را دارد و همان طور که تو هیچ وقت حرف من را نمیفهمی ، امکان ندارد که من هم مشکلات تو را درک کنم ! فقط چند لحظه به حرف های من گوش کن ! من دخترم ! نفس میکشم ! علاوه بر اکسیژن به حقِ زندگی هم نیاز دارم ! تو میتوانی کمکم کنی ! بله میتوانی ! باور کن وقتی میخندم قصدِ جلب توجهت را ندارم ! باور کن من هم دوست دارم با آرامش و بدون نگرانی از حضور تو در پارک قدم بزنم ! هی ! میشود بفهمی که وقتی از جلویت رد میشودم تیکه های تو حکم بنزین برای ادامه ی راه من را ندارد ؟ باور کن اگر سکوت کنی و فقط چند لحظه سرت را پایین نگه داری خورشید باز هم طلوع میکند ! اصلا میدانی ممکن است وقتی برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم ، دنبال دوستم میگردم نه تو ! باور کن که من راه خانه ی مان را بلدم و نیازی به همراهیِ تو ندارم !
میدانی ؟ آخرش تو کمی تفریح کرده ای و من مانده ام و نگاه های همسایه ها که دختر فلانی از راه به در شده ! من مانده ام و پچ پچ های پیرزن های کوته فکر اطرافم که دختر های قدیم حیا داشتند و جدیدی ها ندارد !
آخرش تو پسر هستی که این ها برایت ننگ نیست و من دختری هستم با کلی برچسب...
پ.ن 1 : میدونم هر جنسی خوب و بد داره ! شما به دل نگیر!
پ.ن2 : لطفا ریپلای نکنید (: -
من این متنو سال قبل توی فشار کنکور نوشتم
من رویا پردازی کردم
اگر چه نتونستم از شریف در بیام %(#9900ff)[رویاشو داشتم] .......
الان اواسط ترم 1هستیم اولین برف رو دیدیم توی دانشکده... خیلی باحال بود منی که یادم نمیاد سال های کنکوری برف بازی کرده باشم خوب دلی از عذا دراوردم....خوب به محیط این جا عادت کردم من و مهدی و کیانوش توی یه خوابگاهیم....خواب چه عرض کنم کلا 3 ساعت میخوابیم...کلا اینجا خرخونی زیاد عادی شده(حتی از دبیرستان)....البته من فقط این ترمو میخونم ولی کیانوش داره ترم بعدی رو هم میخونه....درست همون طوری که حدس میزدم این جا خیلی باحاله....دانشگاهو فقط باید دید تا نظر بدی ....کلاسای اجباری هنوزم هست ولی خیلی کمتر از دوران مدرسه......من ولی عاشق همه استادا هستم به خصوص زبان چون همشهری مونه اقای (اسدی)....این جا دانشجو ها تیز تر از جا های دیگه هستند....راستی من برم بخوابم بقیشو مینویسم.....
...خب میگفتم برای هر 4 نفر یه سوییت دادن.....ما هم راضی هستیم چون مجبوریم دیگه!
شریف از لحاظ برگزاری دوره ها و جلسات علمی حرف اول ایران رو میزنه ....خیلی از همایش هارو میرم...البته از دانشگاهای دیگه هم میان ولی برای ما ارزون تره(15 درصد تخفیف)...فردا روز سختی هست چون امتحان مشتق و کاربرد از ریاضی 1 داریم....منابع هم که ماشالله تموم نمیشن (راستی استادمون گفته بود منبعتون اینترنت باشه هر چی کتاب دیدین بخونین (توماس و ادامز و.... )من و مهدی هم 2 روزه که از درس خوندن سیراب شدیم هر روز به غیر از صبحانه و نهار از اتاق بیرون نمیاییم ...خیلی سخته توی این شرایط درس خوندن ولی عادتشو از کنکور داریم البته این جا تراز اینا و قلمچی نیست فعلا ......امتحان قبلی ریاضی 1 من اول شدم( با نمره ی 6ونیم از 10) هرچند از تابستون داشتم میخوندم این دروسو ولی همون 6و نیم رو به زور گرفتم....امیدوارم که نمرات اول کلاس باشیم اگه دخترا بزارن البته اونا خرخون تر ازما هستن مثل کنکور و خودشونو پا برجا نگه داشتن... (خخخخ.....شایدم ما خودمونو پابرجا نگه داشتیم!!!!)......چه سالهایی رو سپری کردیم همگی توی کنکور.....البته کنکور خیلی مفید بود برای من و بقیه چون اگه نبود با ادمایی با این سطح فکری بالا اشنا نمیشدم ...اگه کنکور نبود عادت نمیکردم به شب کم خوابیدن و صبح زود پاشدن....اگه کنکور نبود اون خوشحالی 3 ماه تابستون اصلا معنی نداشت خوشحالی و مسافرت های فقط تابستون ارزش اینو داره که زمانو تکرار کنی و سختی های کنکورور دوباره به جون بخری....ان مع العسر یسرا.....دوستای گلم شب به خیر ....دعام کنین که فردا امتحانه -
سلام. ممنون که توی دو گروه از من اسم بردین تاپیک خوبیه ولی چرا اینقد دیر؟ حالا که من همه نقاشیامو گذاشتم
از اونجایی که تأکید بر ذهنی بودن کارها کردین و خب اکثر نقاشیا برگرفته از ایده های هنرمنداییه که آموزش دیدن شاید با اندکی تغییر، کار یکم سخت میشه! خود من کارایی که اینجا یا جاهای دیگه میبینم و یا خودم میکشم رو قبلا دیدم. آخه میدونین ذهنی کشیدن وقت زیادی میبره و کار متخصصا و حرفهایاس که تصویر سازی و ... خوندن. مثلا من برای مسابقه نقاشیِ چند روز آینده حدودا یک ماهه که دارم فکر میکنم!
ولی به هرحال من کارای ذهنیم رو میذارم اینجا.
ایــــــن اولیش
%(#e800c1)[پلنــــــر] به سَــــبک %(#00bf86)[زِدتــــــو]...کاملا ذهنیه
برا مشاورمونم تقریبا مشابهش رو درست کردیم
-
-
با اینکه شاعر نیستم اما این کنکور همه استعدادا رو شکوفا کرد
ای دل دل آزاری مکن
بیهوده پنداری مکن
پیوسته دلداری مده -
بیا و کنار دلواپسی هایم بنشین، کنار دلهره های لایتناهی این روزهایم، میان صبح های عذاب آورم و شب های ملال انگیزم،
این روزها مثلِ درختی شده ام، که فشار روزگار میتواند، در لحظه ای ریشه هایش را بخشکاند و جانش را بگیرد، این روزها نه نوشتن آرامم میکند، نه قدم زدن، نه رویا پردازی های همیشگیَم، نه فکر کردن به خانه ی پاریسیَم که دیوارهایی کوتاه و درهایی فرانسوی دارد و هوا که رو به سردی میرود نرگس های هلندی در باغچه اش میروید، همان خانه ای که دیوارهایی سفیدو پنجره هایی سرتاسری و بزرگ دارد، همان خانه ای که پراز عشق است و امید.... دیگر هیچ چیز آرامم نمیکند
بیا، زودتر بیا، دیگر اصرار نمیکنم که آغوشت را برویم باز کنی یا موهایم راببافیو سنجاق صورتی رویش بچسبانی، یا برایم از تازه ترین کتابی که نوشته ای حرف بزنی، یا مهلت بدهی تا از روزمرگی هایم برایت بگویم یا از کتابهای جدیدی که خوانده ام بگویم، دیگر حتی اصرار نمیکنم که سرم را روی شانه های پهنت بگذارمو ساعتها گریه و کنم بین اشکهایم آرام لبخندی بزنم به شکرانه ی" بودنت" ، بیا و ببین زیاده خواهی هایم را کنار گذاشته ام،
حالا فقط میخواهم بیایی، آرام رو به رویم بنشینی، و آنقدری فرصت بدهی تا تصویرت را خوب در خاطرم ثبت کنم، تا روزهایی که نیستی، آنقدر با تصویرت رویا بسازم تا سیراب شوم از بودنت.... بعد از آن میتوانی بروی. به تو حق میدهم که بروی، به خدا هم حق میدهم که چشمانش را روی اشک هایم ببنددو جلوی رفتنت را نگیرد، مگر چند آدم مثل تو در این دنیا وجود دارد که من یکی را بردارمو مالِ خود کنم؟ خوب میدانم، نمیتوانم دورت را حصار بکشم و نگذارم بروی، تو آنقدر خوبی که باید برای همه باشی، نه برای من تنها، همیشه میدانستم وقتی همدمم انسانی مثل تو شود، باید آنرا با خیلی از آدمها شریک شوم
به قول پدربزرگم: وقتی آدم محبوب باشد، دیگر متعلق به یک نفر نیست، متعلق به جماعتی بزرگ است که میخواهند سیراب بشوند از عشق و خوبی هایش
شاید باورت نشود ولی ساعتها با قاب عکست حرف میزنم، جلوی خودم میگرمش و خوب به لبخندش نگاه میکنم، بیا ببین نبودنت چه قدر مرا به جان آورد...
بیست و هشت مرداد نودوهفت
تا این تاپیک رو دیدم این متنو فی البداهه نوشتم :))
یه عکس قبلا گرفته بودم که خیلی به متن میومد ولی پیداش نمیکنم :((
دیگه این عکسو گذاشتم که تو انجمن تا حالا شِیرش نکرده بودم
حس کردم به تلخیِ متن میاد -
-
اینو سال دوم دبیرستان بودم نوشتم؛رد فرضیه های حرکت در گذر زمان و رفتن ب گذشته...
اساسا این فرضیه یه ها خلاف قوانین پایستگی ماده و انرژیه...شما اگ با همین وضع برید ۱۰۰سال پیش،اجزای وجودی شما در طبیعت پراکنده اند،مثلا ممکنه اتم های نیتروژن موجود در پروتئن های ناخن شما،در موی ی پرنده ی مهاجر در امریکا باشه....پس اگ شما برید ب حداقل زمان سن خودتون ب قبل،(درصورت عدم تلاشی تازه)هم وزن خودتون ماده وارد جهان کرده اید ک غیر ممکنه
فرض های دیگ ای هم در گذر زمان بهش اضافه کردم ولی این بهتر بود
-
چکمه های پلاستیکی و سیاه خود را که در پایش لق میزد، بروی سنگ های کوچک و بزرگ خیسی که در راه گلی تا مرز بود، با دقت بسیار میگذاشت.
گهگاه که سنگی نمی یافت، بالاجبار چکمه هایش رو بروی گل ها میگذاشت که چکمه هایش در گل فرو میرفت.
چون چتری نداشت، قابلمه ی غذایی را که ساعت ها با دقت برای درست کردنش وقت گذاشته بود، در زیر کاپشن کهنه ی خود پنهان کرده بود تا مبادا قطرات باران خیسش کنند.
قطرات بارانی که از مژه هایش آویزان میشدند و خود را برای سر خوردن بر روی گونه های سرخش آماده میکردند، مانع دیدن رژه رفتنش میشدند.
وقتی سرباز را از دور میبیند، بدون توجه به اینکه پایش را بروی سنگ ها میگذارد یا نه، به راه رفتنش سرعت میبخشد.
برا رسیدن به سرباز قبلا حفره ای در حصار ایجاد کرده بود.
خودش را با زحمت فراوان به سرباز میرساند.
قابلمه را از زیر کاپشنش درمی اورد و با دستانی که از شدت سرما قرمز شده بودند، بروی چمن ها میگذارد و با سرعت خود را در آغوش خیسش جا میدهد.
وقتی که سر خود را بالا می اورد تا چشمان سرباز را ببیند، صدای شلیک تفنگ ها تمرکزش را به هم میریزد.
صدای فرمانده ی سرباز که با رگ های بیرون زده ی گردنش فریاد میزند که سربازها به مهاجمان شلیک کنند، در بینابین شلیک ها به گوشش میخورد.
بعد از دقایقی درگیری، فقط صدای تند قطرات باران که بروی شانه های سرباز که هنوز دخترک درآغوشش بود، به گوش میرسد.
تمام نیرویش را در نگاه کردن به چشمان سرباز متمرکز میکند.
در اعماق چشمانش نگرانی ای پیدا میکند.
قلب سرباز اجازه ی پرسیدن را به او نمیدهد و چشمان سرباز را میبندد.
پرنده ای که در تمام مدت در بالای درخت ناظر این صحنه بود، با صدای شلیکی به آسمان بارانی پناه میبرد.کسی میداند که سرباز که بود?
-
چه خوب %(#b50000)[یادم هــــست]
%(#ff00bf)[عبارتی] %(#ff3bce)[که به] %(#ff59d6)[ییلاقِ ذهـــــن] %(#fc6dd8)[وارد شد:]
%(#0073e6)[وسیع] باش،
و %(#7b00e6)[تنـــــــها]،
و %(#00964b)[سر به زیر]،
و %(#965d00)[ســـــــخت].- اولین تمرینِ جدیِ مــــو وَ ریـــــــش
-
-
1/1662