از روزای اول دانشگاهت بگو
-
@REZA-DOLATSHAA
اره واقعا اون حس خیلی عجیبه هم ترسناک هم شیرین
نمیدونم چجوری باید بیانش کرد
ما فقط استاد خودمون اونجا بود خوشبختانه
برای ما صورتش رو پوشونده بودن(اون اخر به درخواست بچها یه لحظه اجازه دادن که صورتشو ببینیم) و بیشتر روی ناحیه پکتورال و آگزیلا کار کردیم که پوستشو کنار زده بودن
واقعا خیلی عجیب و پیچیدس
اون همه عضله و شریان و عصب که توهم پیچیده شدن اصلا به اسونی شکلای کتابا نیس -
Uranium منم یبار رفتم اتاق جسد ( پدر دوستم اونجا استاده ) وقتی وارد شدیم و جنازه ها رو روی تخت دیدیم و همزمان بوی فرمالین که زده بودن بهشون و خیلی خیلی بد بو بود فضا رو ترسناک کرده بود 🥲... یدفعه کسی که مسئولش بود چیزی که روش زده بودن رو کنار زد قبلش با دوستم کلی برنامه ریخته بودیم کجاهاش ببینیم چیکار کنیم چیکار نکنیم که با این کارش اسم خودمونم یادمون رفت
بعدش دیگه شروع کرد دستگاه گوارششو برامون تشریح کردن ... واقعا شکلای کتاب زمین تا آسمون با اون چیزی که واقعی هست فرق داره علاوه بر این خیلی از اسمای علمی استفاده میکنن اونجا که کتاب خیلیاشون رو نگفته
خلاصه تجربه جالب و ترسناکی بود ... امان از مسئولش میگفتن جنازه رو از مرز پیدا کردیم -
Uranium جنازه ؟؟ یا خود خدا
ولی دلم خواست -
سلام به همگی
میخوام از اولین تجربه سالن تشریح رفتن براتون بگم
یه حس هیجان انگیز که بعد از دیدن جسد تبدیل به یه حس عجیب میشه
حسی که باعث میشه از خودخواهی دور شیم و توجهمون در کنار عظمت خلقت به کم توانی انسان جلب بشه
بگذریم...
خب وقتی وارد شدیم یکی از اولین چیزایی که توجهمون رو جلب کرد بوی فرمالین بود یه بوی اذیت کننده که البته بعد از چند دقیقه بهش عادت کردیم و اوکی شد (گیرنده هامون سازش پیدا کرد)
جسد تازه بود و خیلی از قسمتاش کاملا باز نشده بود بنابراین نتونستیم خیلی عمیق بررسیش کنیم و فقط استاد برامون چند عضله و عصب و شریان و ورید و البته روش تشخیص عضله و شریان و ورید رو نشون داداما مهمتر از مطالب علمی که اونجا یاد گرفتیم حرف استادم بود که همون ابتدای کار بهمون تذکر داد که این جنازه ها دارم احترام هستن و باید حرمتشون نگه داشته بشه نباید باهاشون شوخی کنیم یا تصویری تهیه کنیم (که البته بعضی از دوستان این موضوع رو هم رعایت نکردن)
بنظرم یکی از مهمترین موضوعاتی که باید بهش توجه کنیم در هر شغلی این هست که ادما دارای حریم شخصی هستن دارای ارزش هستن چه زنده باشن و چه مرده
هرگز نباید حرمت فرد رو از بین ببریمراستش بخاطر خستگی و یه سری مسائل دیگه زیاد حوصله نوشتن نداشتم و شاید خیلی خوب ننوشتم اما امیدوارم تونسته باشم انگیزه ای برای بچهای کنکوری ایجاد کنم
-
به نام خدای شاپرکها
همیشه وقتی از بچگی ازم میپرسیدن آرزوت چیه میگفتم دوست دارم یه اتاق بهم بدن با یه اسکالپل و یه جسد
نشون به اون نشون که قبلا تو این تاپیک هم اینو گفته بودم
https://forum.alaatv.com/post/1370836
خلاصه آقا نشد این آرزو محقق بشه تا اینکه رفتم دانشگاه و همون ترم یک درس شیرینی داشتم به نام آناتومی!🫣تقریبا چند ماه از شروع کلاس گذشته بود و استادمون هنوز ما رو نبرده بود دانشکده علوم تشریحی و منم که به شدت کم طاقت ...
تا اینکه آقا یه روز عنان از کف دادم خودم و چند تا از بچه های کلاس مون رفتیم به بهانه ی چند تا کار درسی دانشکده علوم تشریح و اونجا استاد مون رو دیدیم و بچه ها نشستن باهاش حرف زدن ولی من همه اش نگاه ام این ور اون ور بود پ کو این جسد ها؟!🫤
بعد وقتی کارمون تمام شد بچه ها قصد خروج کردن چون کلا جای ترسناکی بود کلا وایب سردخونه بهت دست میداد.یه همچین جایی رو تصور کنید
منم که دیدم ناکام موندم سریع گفتم استاد میشه حالا که تا اینجا اومدیم بریم جسد ها رو هم ببینیم؟اصلا اینجان؟!🥺
استادمون گفت اره اون دره رو میبینید اونجان اگه نمیترسید بیاید بریم نشونتون بدم
حالا من ذوققققققققق
بچه ها ترسیده
استاد هم خندون(خدایی خودمم موندم چرا اون لحظه فقط میخندید بهمون)بالاخره زور من چربید و راه افتادیم به سمت اون دره که جسد ها توش بودن....
و دادادا 🪄
چهاااااااررررر تا جسد اونجا بود- وی از شادی در پوست خود نمی گنجید
ولی خدایی صحنه ی ترسناکی بود یه سری دست و پا ی خشک شده با یه رنگ قهوه ای ی زشت از سر ملافه سفیدا زده بود بیرون که آدم میترسید ببینه
خلاصه همون اول کار که یکی حالش بد شد سریع رفت چند تا دیگه هم ترسیدن رفتن عقب ولی من همچنان پا به پای استاد میرفتم تا جسد ها رو ببینم
استادم نشسته بود یه سری توضیح میداد از اینکه هر کدوم اینا چجوری اینجا اومدن و جمود ناشی چیه و مافیای جسد داریم و....
تا رسیدیم به آخرین و تازه ترین جسد که حدود یک سال از فوتش گذشته بود و قیافه اش بیشتر از بقیه آدمیزاد بود ...
استاد:خب بچه ها این خانم بی خانمان بوده و بعد مرگش زیر پل رهاش کردن.ما هم اوردیمش اینجا
هنوزم تشریحش نکردیم
نازی:عه استاد نگاه دندون داره
استاد:بچه ها اینم آدمه ها
من:وای استاد چه خوشگلههههه
استاد:خوشگلههه؟! والا منم که چند ساله اینجام همچین چیزی نمیگم
من: استاد نمیشه همین جا تیکه تیکه اش کنیم؟ خیلی سالمه
استاد:بچه ها غزاله خیلی خطرناکه ها نمونه ی داعش وطنیه بشین بچه جان
من:استاااااد
استاد:خب بسه تون دیگه
من: استاد فاتحه ام بخونیم براش؟
استاد:اره بچه ها گناه داره برای شادی روحش یه فاتحه بخونید️
هدیه:استاد روحش شب نیاد به خوابمون بگه چرا من و اوردید اینجا
استاد: نه نترسید نمیادحالا هم جمع کنید برید کار دارمو ما هم هر کدوم با یه حس متفاوت خارج شدیم
یکی ترسیده
یکی ناراحت
یکی با حس چندش آور
و من خوشحال و ذوق زده از اینکه بالاخره آرزوی بچگیم برآورده شده 🥰🥰🥰🥰🥰 -
سلام
بالاخره روز دانشگاه رفتن ماهم رسید
شب ساعت ۱ واسه صبح ساعت ۷ بلیط اتوبوس مسیر اردبیل -تبریز رو گرفتم و بعدش هرچی سعی کردم بخوابم خوابم نبرد بالاخره یکی دوساعت خوابیدم و ساعت ۷ خودمو رسوندم ترمینال ، آقای راننده هم زحمت کشیدن ساعت ۷:۴۵راه افتادن
ساعت ۱۱و نیم رسیدم دانشگاه و دیدم بح بح چقد شلوغه ، ماجرا این بود دوستانی که نتونسته بودن انتخاب واحد انجام بدن ، جمع شده بودن .
بعد اینکه فرم خوابگاهو پر کردم رفتم کارت دانشجویی گرفتمو بالاخرهههه دانشجو شدم
یکم داخل دانشگاهو با دوستای تبریزیم گشتیم مثلا اینجا سالن فیکساسیونه
بعدش رفتیم خوابگاه رو دیدیم ، اینم ویوی خوابگاهه
و این
ولی چون دیر بود دیگه داخل اتاقا رو ندیدیم و برگشتم شهر خودمون
اینم از روز اول دانشگاه من بقیه رو از یکشنبه ی هفته ی آینده میگم -
گفته بودم دانشگاه شروع بشه میام از روزای اولم میگم مگه نه؟
خب...
دیروز که روز اول بود ۶ونیم بیدار شدم و صبحانه و... حدود ۷وربع بود که مامانم از زیر قرآن ردم کرد و رفتم بیرون
تا دانشگاه فاصله زیاد نبود و یه دقیقه ای رسیدم دم دانشگاه که خالی از موجود زنده بود
شک و تردید و ترس داشتن منو سرزنش میکردن که چرا اینقد بیخبر اومدی
به دوستم که همشهری بودیم پیام دادم کجایی و رفتم سمت ساختمون از سمتی که همه داشتن میرفتن(روز اول اون کلا نیومد) یهو یه دختری رو دیدم که همکلاس بودیم و گفتم از این در میرن تو که همون لحظه یه رختره رفت و در رو بست🫥(قفل شد) ما هم که جایی رو نمیشناختیم از کنار دیوار رفتیم تا یه دری پیدا کنیم که اینطوری مجبور شدیم کل ساختمون رو دور بزنیم و از نزدیک همونجایی که شروع کردیم در اصلی رو پیدا کنیم
خلاصه رفتیم تو و سراغ کلاس ۲.. کسی نبود و نشستیم به انتظار که بیشتر با اون دختره آشنا شدم و اسمش نادیا بود تو شهر من به دنیا اومده بود...
خلاصه رفتیم تو کلاس و جلسه اول اخلاق داشتیم یه خانوم اومد از بسم الله و اینا حرف زد و ما نوشتیم کلاس بعدی بافت شناسی بود... پسرا هم اومدن و تقریبا کل کلاس پر شد.. استاد اومد و کمی تهدید و توضیح و رفت سراغ درس که تقریبا هیچی نفهمیدم با یه دختر دیگه آشنا شدم به اسم سمانه خلاصه اون کلاس هم تموم شد و شماره دادن و گرفتن و گروه زدن و...
تاااا امروز:
امروز جلسه اول کامپیوتر داشتیم چون هنوز گروه بندی نشده بودیم رفتیم تو کلاس و استاد فقط باهامون حرف زد یکم توضیح و یکم نصیحت و گف برین گروه که شدین بیاین...
مام که نمیدونستیم بعد از ظهر کلاس داریم یا نه گفتیم تا مشخص بشه بریم کارت غذا بگیریم(تو دانشکده دندانپزشکی که تو دانشگاه ما نیس و فاصله داره) من گفتیم سرده و اسنپ میگیرم وقتی راننده پیدا شد سمانه گف که من ماشین دارم بیاین بامن بریم(خودش قبلا کارت گرفته بود) من و نادیا با اسنپ رفتیم و چند نفر دیگه با ماشین سمانه رفتن...
اونجا رفتیم دانشکده دندان و سلف و سراغ آقای رزمجو که فرم بده پر کنیم...
رفتیم تو و فرم رو پر کردیم و باید ۱۰۰ تومن نقدی و ۱۵ تومن کارت میکشیدیم از عابربانک خلاصه رفتیم تودانشکده دندان و من و نادیا و مائده کارت کشیدیم(من شماره کارت و ... رو میخوندم و مائده میزد) رسید گرفتیم و رفتیم سراغ رزمجو و فرم و اینارو دادیم که گف یکشنبه بیاین کارتتون رو بگیرین
و تو راه برگشت
.
گفتیم اسنپ نگیریم و زورچپان بشینیم تو ماشین ۲۰۶ سمانه
۴ نفر پشت نشستیم و مسیر کوتاه تا دانشکده خودمون رفتیم.
از اونجایی که سال بالایی ها دنبال پیدا کردن هر سوتی از ترمکی ها هستن میترسیدم که یکی ببینه و تو گروه دانشگاه بزاره"سلام به ۶ عدد ترمکی که به زور تو یه ۲۰۶ با فلان پلاک اومدن دانشگاه"
.
خلاصه تو پارکینگ ریختیم بیرون و رفتیم تو که ببینیم آیا کلاس هست یا نه؟ که نبود..
گفتیم کتابخونه هم ثبتنام کنیم که تموم بشه رفتیم و ثبتنام شد و...
اومدیم خونه
.
خیلی روز قشنگی بود.(و خیلی سرد و بادی🥶)
از این روزای قشنگ براتون آرزو میکنم -
@Señorita در از روزای اول دانشگاهت بگو گفته است:
بسم الله
یه پست کوتاه!
با تمام مشغولیت های امروز
این ،اولین کارمون توی کارگاه!
احتمالا متوجه عکس نشید چون واضح نگرفتم!
خب میگم
بهمون یه میله دادن که باید اول میبریدیمش ، به اندازه ۲۳۵ میلی متر.
بعد باید دوطرفشو سوهان میزدیم تا برسه به ۲۳۱ میلی متر.
کامل نشد خب و آخرشم استاد بهمون گفت اسم گروهتون رو که برای ما ۳۲ بود روی کار بنویسین و بزارین کنار تا جلسه بعد.
همین!پ.ن: اینو گذاشتم برای بعدهام...
و این پست رو ۱۰ آبان گذاشتم...
و الان ۵ دیِ!
و ما کار نهاییمونو تحویل استاد دادیم :))
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
سلام
بین ارائهها و پروژهها و کوئیزها و کارآموزیها (که همهشون برام تجربه هایی دوست داشتنی هستند)
یه خاطره بگم و برم...خوب...
من اولین های زیادی رو پشت سر گذاشتم... مثل اولین رگ گیری (IV line) موفق، که خیلی وقته ازش گذشته...ولی چند وقت پیش اولین CPR(احیاء قلبی ریوی) هم دیدم... تو بخش قلب...
جزئیاتش؟
فقط همینو بگم که همه داشتن خیلی زحمت میکشیدن و ما هم با دهن باز نگاه میکردیم...همراه مریض هم تو چارچوب در اتاق، تو یه حالی بود و نگاهش خط های روی مانیتور رو دنبال میکرد... انگار هر ثانیه خودش اون خبر بد رو به خودش میداد...
خیلی طول کشید ولی استاد اجازه نداد تا آخر بمونیم...
راستش از نتیجه با خبر نشدیم ولی یه سری از شواهد میگفت که برگشتن...
همین...و حال خودم؟ عجیب بود نمیدونم چه حالی بود :)))
به نظرم تلاش اون پرستارها و پزشکا وصف نشدنیه...
جزئیات بیشتر رو شاید تو گزارش دانشجویی بگم :))))
-
بسم الله
یه پست کوتاه!
با تمام مشغولیت های امروز
این ،اولین کارمون توی کارگاه!
احتمالا متوجه عکس نشید چون واضح نگرفتم!
خب میگم
بهمون یه میله دادن که باید اول میبریدیمش ، به اندازه ۲۳۵ میلی متر.
بعد باید دوطرفشو سوهان میزدیم تا برسه به ۲۳۱ میلی متر.
کامل نشد خب و آخرشم استاد بهمون گفت اسم گروهتون رو که برای ما ۳۲ بود روی کار بنویسین و بزارین کنار تا جلسه بعد.
همین!پ.ن: اینو گذاشتم برای بعدهام...
-
بسم الله
خب سلام مجدد
با دنبال کردت ریپلای آنچه گذشت رو ببینین!
خب داشتم میگفتم
رفتیم توی کلاس و اولین درسمون فیزیک بود. استاد تا اومد تو گفت ،همه ماسکاتونو بزنین!
ماهم تعجب!
کاشف به عمل اومد ،حساسیت شدید داره ،باید مواظب باشه بیماری نگیره. خودشم خیلی رعایت میکرد.
خیلی خانم مهربون و خوش خندهایی بود.
اما بگم که جلسه بعدش که یکی ماسک نداشت، چنان دادی زد سرش که دود از کله من بلند شد، بعد از دادش بلافاصله خندید!
درسی که داد همون یکاهای دهم بود!
فقط من یکم توی کلاس معذب طور بودم،دیگه بماند چرا
فک کنم سر یه ساعت تموم کرده بود!
وقتی کلاس تموم شد، منی بودم که نمیدونستم چیکار کنم.
رفتم دانشکده رو نگاه کردم ، دسشویی رو پیدا کردم
تاااا
کلاس بعدی که ریاضی ۱ بود!
استادش سخت گیره، بماند که الان خیلی اتفاقا افتاده....
از نظر من به عنوان یه استاد دانشگاه متوسط درس میداد.
وسط کلاس از ریاست و اینا اومدن سخنرانی کردن و رفتن....
درسش متفاوت بود، ولی ربط به مثلثات دبیرستان داشت.
این کلاسم تموم شد.
میرسیم به معقوله زیبای ناهار
و منی که هنوزم خود دانشکده رو درست نمیشناختم عین شترمرغ اینور اونور میرفتم!
اول رفتم سلف فهمیدم اصلا ماره ادم حساب نمیکنن ، تازه بعد ها فهمیدم فروش آزادشون از ۱ و نیم به بعده که ما سر کلاسیم🤌
پرسیدم از بقیه بوفه کجاست؟!
گفت اِی انسانی یه بوفه ایی داره ولی میخوای ساندویچ سرد بخری باید بری در ۲ اونجا مغازه هست!
منم که از همه جا بی خبر ،رفتم در ۲ رو پیدا کنم
حالا
این میگفت اِیی یه بوفه ایی داره ؟!
حاجی تو بوفه پیتزا هم سرو میکنن
حالا اون بیچاره شاید خودشم بلد نبود ،چه میدونم
مسافت پیموده شده
نقطه قرمزه دانشکدست!
راه آبیه تا سلفه که ۱۰ دیقه یا کمتر راهه.
اون صورتیه هم از سلف تا در ۲ عه که ۱۰ دیقه یا کمترم اونور راهه!
حالا رفتم بیرون یه آب خریدم و کروسان ، که گفته بودم شد ۱۴ تومن.
هق
۱۰ تومتش برای کروسان بود🥲
برگشتم اومدم یه جا پیدا کنم برای نشستن.
روبروی سالن اجتماعاته چیه ،نمیدونم هنوزم نشستم غذامو خوردم پاشدم رفتم کلاس!
کلاس بعدیمون ادبیات بود که اونم یجور دیگه صافمون کرد
کلاس تموم شد و وقت رفتن!
و من همچنان باید راه جدیدی برای رفتن پیدا میکردم🤌
زنگ زدم پدرم گفتم ،پدرجان چه کنم؟!
گفتت برو ایسگاه بهنمیر ، خطی بگیر بیا قائمشهر!
یه هِی گفتم و راه افتادم
بازم از مپ دوست داشتنیم استفاده کردم و تا سه راه دانشگاه رفتم بعدش هم کج کردم تا ایستگاه ، اون وسطم از یه مغازه دار پرسیدم ،تایید کرد راهم درسته
رسیدم به ایستگاه و خطی ندیدم!
زنگ زدم به راننده مینی بوسه که از قبل شمارشو داشتم.
گفت کجایی؟!
گفتم ایستگاه .
میگه خو کجایی من نمیبینمت!
یکم جا به جا شدم. یهو گفت دیدمت بیا این مینی بوس آبیه
هیچی رفتم نشستم و خرررر ذوق از اینکه مینی بوس دانشگاه سوار شدم
رسیدم میدون امام و پدرم اومد دنبالم و تا خود خونه یه بننند حرف زدم
و تو خونه با یک عدد جنازه روبرو بودن🤌
ولی
حال داد️️
......پایان روز اول و قسمت دوم!
-
@Señorita
عالی بود -
M.an
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
بدون ضیغ وقت بریم سراغ اصل مطلب
بالاخره روز وصال رسید
دهم مهر رو میگم
صبح ساعت پنج و نیم بیدار
شدم یکم نماز و اینا اومدم ی تابی توی آلاخونه خوردمو
گوشیو گذاشتم آماده شدم
و منتظر که مامانم قرآن رو بیاره
بعد با داداشم زدیم بیرون و تاکسی سوار شدیم و رسیدیم به ایستگا Brt
ی پنج دقیقه منتظر ی بچه ها شدیم و رفتیم دروازه شیراز
داداشم و دوستم رفتن دانشگاه اصفهان
( همون جا دروازه شیرازه )منم رفتم مترو اصلا این مسیر رو تا حالا نرفته بودم
فکرشو بکن روز اول از مسیری که تا حالا نرفتی
یکی نبود بگه بابا کوتا بیا ی وقت روز اول دانشگاه راه رو اشتب میری
.
هیچی کله داغ فقط میخواستم زود برسم
رفتم وایسادم ایستگاه یکم پرس و جو کردمی آقایی بود لباس رسمی داشت گفتم حتما ی چیزایی بلده
رفتم جلو سلام کردمگفتم میخام برم پایانه قدس گفت وایسا همینجا
۴تا ایستگاه دیگه پیاده شو
وقتی پیاده شدم رفتم دم در خروجی ...
چشمتون روز بد نبینه دیدم نوشته پایانه صفه
انگار ی دفعه ی سطل آب سرد ریختن روم ️
بالا خره هرچی بود به اتوبوس های دانشگاه رسیدیم و
با ی ساعت تاخیر رسیدیم توی دانشگاه
ی چند جا پرس و جو کردم که سالن شیخ بهایی
شیخ بهایی رو پیدا کردم آخه برای نو دانشجو ها جشن بود
نزدیکای ظهر شد تا اینکه ی ربع به اذان جشن تموم شد
و منتظر همیارها شدیم که بیان
ما مکانیکا ی معارفه ای باهم داشتیم و راه افتادیم سمت سلفدیدیم ی چنتا این دخترا وایسادن دم سلف دارن آهنگ شروین میخونن
گفتم خدایا خودد بخیر بگذرون
تازه قبلش داداشم زنگ زده بود
گفت توی دانشگاه اصفهان اختشاشه یگان ویژه و...
خلاصه ی وضعی
رفتیمو جاتون خالی ناهارو خردیمو رفتیم مسجد نماز و یکم استراحت کردیم دوباره قرار گذاشتیم دم مسجد و راه افتادیم به قصد تالار ها
هیئت علمی و مسئول دانشکده اومدن و یکم صحبت کردن
یکی از این اشخاص
دکتر فروزان بودن که واقعا از شخصیتشون خوشم اومد
معلوم بود حرفشون با عملشون میخونه
تازه مدیر یکی از پروژه های بندری هم بودن
بعدش
۴ نفر از انجمن علمی دانشگاه اومدن انجمن علمی رو معرفی کنن(۲تا خانوم و ۲تا پسر)
ماهم چند نفر بودیم ته تالار
وقتی موقع صحبت خانوما شد
یکی از بچه ها فهمید که یکی از اون پسرا ی سوتی داده
ی متلک پروند
آقا منم بد خنده ی دفعه ترکیدم
بعد اون خانومه متوجه شد
روشو کرد به دخترا گفت ببینین این چیزا هست
الان موقع حرف زدنم اون چندتا داشتن بهم میخندیدند
حالا ماهم هزار قسم و آیه که والا بِالا
با شما نبودیم
خیر به خرحشون نمیرفت
هرچی بود عذرخواهی و ... تموم شد
رفتیم سمت دانشکده مکانیک
با استاد راهنمامون آشنا شدیم
حوضه اختیاراتش رو گفت و در مورد apply
هم صحبت کردیم
و با همیارمون راه افتادیم سمت کانون فرهنگی
عجب چیزی بود
اتاق موسیقی داشت ، اتاق تئاتر داشت....
تازه کلاس زبان هم داشت مثل همون آموزشکاه های سطح شهر
خلاصه به بعد از ظهر خوردیم و دیگه کم کم میخواستم
خداحافظی کنم و بیام
یکی از بچه ها از همیار پرسید
اگه ی آدرس میخواستم از کی بپرسم ؟
گفت از هیچ کس مگر اینکه قیافه موجهی داشته باشه
تعریف کرد پارسال یکی از نودانشجو ها از سال بالایی ها پرسیده گلستان کجاست (منظورش سایت گلستان بوده )
سوارش کردن بردنش گلستان شهدای اصفهان (اصفهانی ها میدونن کجا رو میگم)
گفتن اینم گلستان
.
.
امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم
سعی کردم خیلی کپسولی باشه
-
بسم الله
سلام علکم
یا الله ما اومدیم
خب امروزی که دارم مینویسم ،حدود ۱۱ روز از اولین روزی که رفتم دانشگاه میگذره
به تاریخ ۱۰ مهر ۱۴۰۱
صبح ساعت ۵ بیدار شدم
مثل همیشه این طور وقتا نشستم روی مبل و به چیزایی که اون روز قرار بود اتفاق بیوفته فکر کردم.
تا طرفای ساعت ۶
که کارای صبحانه رو هم انجام دادم و بقیه رو صدا کردم.
اخه هم ابجیم باید میرفت دانشگاه ،از طرفی هم پدرم میخواست منو برسونه دانشگاه و مادرمم قرآن بگیره بالا سرم
دیگه لباس پوشیدیم و راه افتادیم که همون دم در ، کوثر (ابجیم) یهو برگشت گفت ،ساقی گوشیت! مگه دبیرستانه نمیبریش منم هنگ!
میگذره تا توی راه
که مجموعه ایی از احوالات رو داشتم....
ترس ، خوشحالی ، سربلندی ، ناراحتی ، استرس ،شجاعت.... و نمیدونستم چی قراره بشه!
با ماشین حدودا ۴۵ دقیقه راهه!
و همه اون مسیر گاهی به داشبورد و گاهی به جاده خیره شده بودم....
و وقتی یهو بعد این همه انتظار سر در دانشگاه و میبینی!
پیاده شدم و خداحافظی کردم!
پرسیدم از کجا برم...راهو نشونم دادن که دیدم اِهِکی! کارت دانشجویی میخوان اول
من گفتم ندارم ، گفت ورودی جدیدی؟ گفتم اره
گفت کدوم دانشکده؟ گفتم فنی و مهندسی
گفت میدونی کجاست؟
گفتم آره اون تَه!
(معنی اون ته و با رسم شکل بهتون نشون میدم)
یکم رفتم بعد برگشتم گفتم ، پیاده برم ؟! گفت آره(و منی که فکرمیکردم از این در سرویس هست تا دانشکده)
و همچنان منی که واقعا هم نمیدونستم دانشکده کجاست🤌 و فقط میدونستم چه شکلیه!
چون دفعه قبل با ماشین رفتم و پیاده و با ماشین دانشگاه زمین تا آسمون فرقه
وسطای راه گفتم بیام و از همراه دوست داشتنیم مپ استفاده کنم،که با همیچن صحنه ایی روبرو شدم
بله....
مفهوم اون تَه رو فهمیدین ،۱۷ دقیقه راه🤌
ینی اولین روز خود خود ناکجا آباد بود
البته الان از اون راه قرمزه میانبر یاد گرفتم ، از اونجا میرم!
البته تر یچی دیگه فهمیدم همین دیروز که نیاز نیست اصلا از این راه برم ، میگمش🤌
آره دیگه خلاصه
وسطای راه دیدم یه دختره گفت
میدونی فنی مهندسی کجاست
گفتم دارم میرم خودمم ،بعد مپ و بش نشون دادم گفتم انقد دیگه راه مونده بعدش با کمی گفتگو کاشف به عمل اومد همکلاسیمه !
حالا جدای این ،خیالم راحت شد من تنها دختر کلاس نیستم
دیگهگذشت و میرسیم به پیدا کردن کلاس توی دانشکده انقده تابلو بودیم که همه از دور یطوری نگامون میکردن
(طبقه سوم کلاس ۲۳۰۳)
میدونین
دوتا راه پله داره
۱- اگه از راه پله اول سالن بری،طبقه سوم میشه نمازخونه!
۲-از راه پله اول بری بعد توی طبقه دوم بری ته سالن و باز یه طبقه بری بالا میشه کلاس!
۳- همون اول از ته سالن بری و مستقیم برسی به کلاس🤌
تازه آسانسورم داره که ما بعد یه هفته تازه دیروز سوارش شدیم
حالا
با هر بدبختی شده بود پیدا کردیم کلاسو ،و دیدم یه دختر دیگم نشسته و ۱۰ تا پسر پشتش🤌
نشستم....
تپش قلب
عرق ریزی
استرس در حدی که سرمو بالا نمیاوردم....پایان قسمت اول
- این داستان ادامه دارد....
-
درس حجم سازی داشتیم اولین جلسه امون هم بود
رفتیم داخل کارگاه نشستیم تا استاد بیاد و باهاش آشنا بشیم .
بعد یه آقاهه اومد گفت کلاس اینجا تشکیل نمیشه برید کارگاه اون یکی . وارد کارگاهه که شدیم ، دیدیم یه خانوم جوون با یه تیپی که خیلی بهش میاد استاد باشه،نشسته رو صندلی دانشجوها .(استاد این درسمون خانومه )
بیشترمون شک داشتیم ولی بعد گفتیم چرا باید بیاد اینجا کنار ما بشینه . خلاصه طاقت نیاوردیم و پرسیدیم شما ترم چندین؟ گفت ۳ بعد گفتیم ما ترم یکیم چرا اومدین اینجا ؟ گفت چون این واحد رو نتونستم پاس کنم . مام باور کردیم دیگه.یکم بعد ۱۰-۱۲ تا دختر پسر داخل کارگاه شدن باز شاخکای ما زد بالا ..
پرسیدیم شما هم نتونستین پاس کنین؟ گفتن آره این استاده خیلی بده و سختگیره از ۲۵ نفر داخل کلاس ،ما ۱۲ تا رو انداخته..
میخوایم اعتراض کنیم تا استادمون عوض کنن . یه چن تا از بچه های خودمون گفتن چقد عقده ای .
اون خانومه به بغل دستیش گفت کاغذ در بیار تا همه امضا بزنیم و بگیم که از این استاد راضی نیستیم .
اونا شروع کردن امضا کردن و اینا .
بعد به ما گفتن شما هم بیاید امضا کنین ما هیچ کدوممون زیر بار نرفتیم و گفتیم باید اول باهاش آشنا بشیم ما تا حالا اصلا ندیدیمش. بعد پسره گفت ارزش دیدن نداره شما رو هم میندازه مطمئنم .
خلاصه همین جور داشتیم بحث میکردیم بعد همون خانومه پاشد گفت بزارین من ادای استاد رو در بیارم رفت نشست پشت میز . مام میخندیدیم به حرکتاش
هر چی صبر کردیم استاد نیومد . دیگه داشتیم کم کم میرفتیم که اون ۱۰ -۱۲ تا اکیپ پا شدن رفتن بیرون و خندیدن
اون خانومه هم گفت سلام بچه ها استاد منم️
همه تو شوک رفتیم یه لحظه کلاس ساکت شد
هرکی داشت فکر میکرد حرف بدی راجب استاد نزده باشه یه وقت. دیگه داشتیم ماست مالی میکردیم که ما منظوری نداشتیم از اون حرفا ببخشید
اونم فقط میخندید بهمون و گفت اشکال نداره من با اون سال بالایی هاتون دست به یکی کردیم میخواستیم شما سال اولی ها رو اذیت کنیم و هم اینکه یختون باهام آب بشه و صمیمی تر باشیم با هم
خلاصه خیلی حال کردیم با این استاده
خیلی دوست داشتنی بود این خاطره هیچ وقت از ذهنمون پاک نمیشه .چقد اون روز خندیدیم
امیدوارم شما هم از این استادا گیرتون بیاد -
سلام و صد سلام
خب خب خب
رسیدیم به لحظه ی حساس و شیرین
تاریخ:۱۶ مهر ۱۴۰۱
روز اول برای ثبت نام حضوری با داداشم رفتم
در ورودی رو پیدا نمیکردیم یعنی دو تا در داشت .یکیش که بسته بود اون یکی هم وقتی واردش میشدیم دقیقا رو به رومون ساختمان وزارت امور خارجه بود . بعد فهمیدیم همین در اصلیه.
خلاصه از نگهبانی سوال کردیم راهنمایی کرد کجا بریم واسه ثبت نام .بقیه اش همش کاغذ بازی و این چیزاس دیگه. کارت دانشجویی گرفتم ولی برا فرداش گفتن فعال میکنن.
رفتم برای خوابگاه سوال کنم یه شماره از سرپرست خوابگاه دادن . زنگ زدم آدرس گرفتم با داداشم رفتیم ناهار خوردیم و پیش به سوی خوابگاه...
در مرحله ی اول که سرپرستشو دیدم حس بدی داشتم بهش. ولی گفتم زود قضاوت نکنم و رفتم باهاش اتاق رو نگاه کردم فقط یه تخت خالی داخل اتاق ۶نفره داشت .
موقعیت مکانیش خیلی خوب بود اتاق ها و آشپزخونه کاملا مجهز و تمیز بود . ازش خواستم تا شب برام تخت رو نگه داره تا برم شهر خودم و با خانواده صحبت کنم اونم گفت باشه .فرداش _____۱۷مهر۱۴۰۱
ساعت ۹صبح بابام منو رسوند ترمینال و بلیط گرفتم و تنهایی راهی شیراز شدم ..
حس عجیبی داشتم اولین بار بود تنهایی میرفتم یه شهر دیگه.
رسیدم ترمینال مدرس شیراز و سوار مترو شدم.. وای که چقد اون روز ،روز سختی بود 🥲🥲
فکرشو بکنید یه ساک بزرگ + پلاستیک بزرگ +کیفم دستم بود
شیراز رو هم اصلا بلد نبودم به جز ترمینالش.
خدا خیرِ سازنده ی نشان بده بدون اون اپ نمیتونستم جایی برم که حالا گوشی به دست از این کوچه و خیابون به اون کوچه و خیابون تا اینکه یافتمش
بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی خودم گفت اول برو ۶ میلیون و ۶۰۰ به عنوان ودیعه و۲ ماه شهریه رو پرداخت کن
قشنگگگ هنگ کردم . گفتم مگه شما نگفتی که هر ماه ۲میلیون و ۳۰۰ ؟ الان من باید ۲و ۳۰۰ پرداخت کنم نه اینقدر که!!!
گفت قانون خوابگاهمون همینه .تو دلم کلی فحش دادم بهش انگار میمُرد همون دیروز میگفت بهم که قراره اینجوری حساب کنه . تو کارتم ۴و ۶۰۰ بیشتر نبود زنگ زدم خونه تا پول برام کارت به کارت کنن وسایلمو گذاشتم تو حیاط خوابگاهه و رفتم سر خیابون نشستم رو صندلی تا پول بیاد به حسابم .
از اون طرف خانواده نگران که اگه تا شب اتاق گیرم نیاد کجا بمونم ..پا شدم سوار خط اتوبوس شدم رفتم دانشگاه که با کارشناس خوابگاه صحبت کنم ولی از شانس من نبود . تو حیاط نشستم و به تک تک خوابگاه ها زنگ زدم تا بالاخره یکیشون گفت واسه یه نفر جا داریم بیا .
آدرس گرفتم ازش و کلی مسیر با خط اتوبوس اومدم و از این و اون سوال کردم تا تونستم پیداش کنم .سرپرستش خیلی مهربون بود اصلا حس بدی بهش نداشتم اتاق رو نشونم داد کلی توصیه و راهنمایی کرد بعد دیدم همه چیش خوبه تنها ایرادش این بود که دورترین خوابگاه دانشگاهمون بود. ارزون تر از اون یکی بود بازم مشورت کردم با خانواده و تصمیم گرفتم اتاق ۶ نفره رو بگیرم
دو صفحه قرارداد بود که کامل خوندم و پرش کردم . بعد هم ۳و۲۰۰ کارت به کارت کردم براشون و ساعت نزدیکای ۷شب سوار خط شدم و اومدم خوابگاه اولی وسایل گرفتم و برگشتم خوابگاهم .
از یه طرف ترافیک و خستگی از اون طرف گشنگی و تشنگی
نه ظهر تونستم چیزی بخورم نه شب چون همش دنبال خوابگاه میگشتم . فقط یه کیک و آبمیوه دم راه گرفتم و انداختم بالا.
ساعتای ۸ونیم شب رسیدم اتاقم که یه دفعه ای ۵ تا دختر اومدن بالا سرم واسه خوشامدگویی و معرفی .خیلی دخترای خونگرمی بودن .بعد از جابه جایی وسایل و دوش گرفتن خوابیدم .
پایان -
خب خب
بالاخره نوبت مام رسید
همین چند ماه پیش اصلا باور نمیکردم که یه همچین چیزی بیام اینجا و بنویسم
خب از پریروز بگم که واسه تعهد رفته بودیم و تقریبا خیلی طول نکشید چون بیشتر کار هامون بیرون دانشگاه بود
و اما دیروز
صبح حدود ۸ بود بیدار شدم و زود لباس پوشیدم که بریم دانشگاه و زود شماره بگیریم که خلوت تره و زودتر کارمون راه بیوفته حتی صبحونه نخوردم
اطراف دانشگاه جا پارک نبود و تو پارکینگ دانشگاه هم نمیذاشتن خلاصه من و مامانم رفتیم تو و بابام رفت دنبال جا پارک
عین ندید بدید ها داشتم به دانشجو ها و حیاط و یه هلیکوپتر که اون طرف بود و آلاچیق ها و دانشکده ها نگا میکردم
که رسیدیم به ته دانشگاه اونجا صندلی واسه نشستن گذاشته بودن و من رفتم شماره بگیرم یه کاغذ دادن روش ۶۶ نوشته بود و اون برادر گف که تا ۲۰ رفته تو
منم همینطور داشتم دور و بر رو میدیدم و دنبال اشناهام میگشتم اونم داشت از انجمن های فلان بهمان حرف میزد و تقریبا هیچی نفهمیدم فقط سر تکون میدادم
آخرش گف میتونین برین فلان جا واسه عضویت منم گفتم مرسی و رفتم پیش مامانم. با یه حالت بهت زده بهم نگا کرد که اینهمه من برات حرف زدم هیچ تاثیری نداشت؟
دیدم تا وقتمون مونده. رفتیم تو ماشین صبحونه خوردیمو برگشتیم. بابام واسه پارک کردن ماشین تو پارکینگ داشت با نگهبان چونه میزد و من و مامانم تو یکی از آلاچیق ها نشستیم چون هنو تا نوبت من مونده بود
این عکسم اونجا گرفتم
یکی از فامیلامون تو همون دانشگاه معاون دانشکده بهداشت بود بابام گف بریم پیشش سلامی کنیم و تشکر واسه راهنمایی هایی که موقع انتخاب رشته کرد..
اومدیم دیدم وقتم کم مونده
حنانه رو دیدم اونجا(همکلاسیم) و زهرا رو (که پشت بود که یه آشنایی کوچیک داشتم باهاش) خانم رنجی و پسرش(معاون مدرسه راهنماییم) بعد...اها یه آقایی هم دیدم همشهری ما وآشنای بابام اونم پسرش قبول شده بود و خودش خیاط بود ولی انقد شیک پوشیده بود فکر کردم رئیس فلان ادارهست
نوبتمون شد و رفتیم تو سالن ورزشی دور تا دور میز گذاشته بودن و آدمایی که ثبتنام میکردن
از ماما بابامون جدا شدیم و به ترتیب شماره صف ایستادیم
(اینجا بود که باخودم گفتم جدا شدیم🥲)
جلوی من یه نفر بود همشهری بودیم و رتبهش ۸۰۰ بود حس میکردم یه انیشتینی افلاطونی چیزی جلوم وایساده(تو انتخاب رشته هم دیده بودمش تو اموزشگاه)
بعد به ترتیب مدارکمون رو میخواستن و امضا میکردن
اونجا هم با یکی از خانوما سر اسمم داشتم بحث میکردم
میگف خب یکی رو میذاشتی، الان کدوم رو صدات کنیم؟ آخه این چرا دوتاست مثلا؟() منم گفتم هرچی دوست داری صدام کن بعضیا تو رودروایسی فاطمه زهرا میگن ولی شماهرچی راحتی
خلاصه گذشت و یکی یکی میز هارو رفتم جلو
ولی از این خوشم اومد همهههههی مدارکم کامل بود حتی اضافه تر مثلا بعضیا دنبال خودکار بودن و از این و اون خودکار میخواستن یا عکس اضافه لازم بود و نبرده بودن ولی من هرچی میخواستن خیلی خفن میکوبیدم رو میز
آخر سر هم یه پوشه که توش یه دفترچه و خودکار بود دادن بهم که بعدا دیدم نوک خودکار شکسته
اینم از اولین روز من
پست های بعدی عمری باشه از بهمن مینویسم...