دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت
- جناب حافظ:)
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت
...بعد شک میکنی که میان هزاران موجود بیگانه بُرخوردهای یا بیگانهای هستی میان آنها...
یه شعر از اخوان ثالث فاطمه گذاشت و درباره اینکه استادشون میگفت اولین نمود پست مدرن در ادبیات این شعره... میخواستم دربارهش بپرسم ولی حتی حوصلهام نشد با خود فاطمه حرفی بزنم...
البته پیام آخرش هم برای بیحوصله شدنم بیتاثیر نبود...
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا؟!
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش :)
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب :)
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخکرده را از بیکسی "ها" میکنم هرشب!
بقول سهراب سپهری:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود!
خب بسه زیاد شد دیگه
اینکه پستهام جز اخرین پستهای تودلی بمونه اذیتم میکنه
بیایید حرف بزنید
چت کنید
سخن بگویید
نقطه بفرستید اصلا(اجازهشو دارید)
خلاصه که پستهامو بفرستید چندین صفحه اونورتر...:))
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی؟!
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی:)
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
غزل ۴۵۷ و ۴۶۸ جالبن^-^
من این مراد ببینم به خود که نیمشبی
بجای اشک روان در کنار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرضدار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی
من از آن کوچه گذشتم
بیتو مهتابشبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم