-
سودای تو را بهانهای بس باشد
مستان تو را ترانهای بس باشددر کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد -
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن جامه مدر هیچ مگوگفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگومن به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو -
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییام که نی نی شکنم شکر برم...اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم -
-
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
sandiiii -
چه بگویم سحرت خیر؟
تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟
که تو، هم این و هم آنی@Saahaar
-
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
به ز جامه ای که درو هیچ مرد نیست -
-
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر ارم ازدل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان اویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است -
-
زین همرهان سست عنصر دلم گرفت_
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست... -
با خاطرههای تو
که سرسبزیِ محضی
هر روز برای منِ دیوانه
بهار است...