ماه عسل ماهکِ آلا
-
سسسلام
دووووستای گل آلایی
امیدوارم حال دلتوون عالیه عااالی باشه
توی این چند سال زندگیمون خیلی اتفاقای تلخ و شیرین
ناراحت کننده و ذوق مرگ کننده
برامون اتفاق افتاده
و حتمااا یه تجربه ی خیییلی خییلی بزرگ به ما داده،یا شاید معجزه ی خدا رو توی یکی از اون اتفاقا دیدید
یه دوست عااالی اومده و بهتون کمک کرده یا شایدم خودتون دست خودتون رو گرفتید و به خودتون کمک کردید
و اتفاق هایی مثل اینایی ک گفتم براتون پیش اومده و از شما یه استادپر تجربه ساخته..دوووست دارم اگه کسی همچین اتفاقی براش افتاده بیاد اینجا و براموون تهریف کنه و قهرمان داستان ما باشه شاید یه دوست عزیزی دقیقا توی همون شرایط قبلی شما باشه و باخوندن داستان شما کلی امید بگیره یا اگه توی موقعیت شما قرار گرفت بدونه چیکار باید انجام بده..
دوست دارم اینجا یه چی شبیه ماه عسل آقای علیخانی بشه
همه با هم برای هم
ستاره ی آرزوتون درخشان درخشان
تاپیکمون متفاوت انجمنمون عسل
-
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @خانوم-وكيل gol narges my name sandiii پیروز @هرکی دلش خاست
-
سلام تاپیک هیجان انگیزیه
با اجازتون شروع کنندش باشم
میخوام از یکی از عجیب ترین اتفاقات زندگیم که نمیدونم نجات پیدا کردنم معجزه بود یا سوء تفاهمبراتون بگم : این ماجرای نفس گیر
برمیگرده به یکی از وحشتناک ترین سوتیایی که تا حالا دادم و حتی تا مدتها دوست نداشتم دربارش با کسی صحبت کنم
اما اینجا میخوام با شجاعت دربارش بگم
البته بگماا قهرمانی در کار نیست
فقط درس زندگی گرفتم از ماجرا
من یه بار حواسم نبود دیدم یه شیشه که فکر میکردم توش شربته رو میزمونه فکر کنم تشنمم بود با چه اشتیاقی نصفشو سر کشیدم ...دیدم خیییــلی تلخـهشیشه رو برگردوندم ، دیدم الکل بوده اونم از نوع متانولش
یه جمله نوشته بود
: از نوشیدن این مایع %(#ff0000)[جدا] خود داری شود نوشیدن این مایع باعث مرگ و کوری میشود (بعدم نوشته بود دور از دسترس اطفال قرار گیرد
) تازه از این علامتام
بزرگ کنارش کشیده بود
خلاصه اونجا بود که کل زندگیم جلو چشمم مرور شدحتی فکرشم نمیکردم قرار باشه این پایان من باشه
به این زوودی تو این سن و سال (16 سالم بود
) جوون مرگ بشم بعدم علتم مرگم این باشه
شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اون موقع باورم شده بود هیچ راهی برای برگشت وجود نداره حتی فکر میکردم به ساعت نمیکشهاما ترجیح میدادم بمیرم ولی کور نشم چون اون موقع بود که تازه فهمیدم از نعمت بیناییم اون طور که باید استفاده نکردم و نمیتونم با نداشتنش وجدانمو قانع کنم که تا اون موقع ازش درست استفاده کرده بودم
، جالبتر اینکه اون روز با مامانم دعوام شده بود و از یه طرفم اعصابم بابت یه سری مسائل داغون بود و به خودم میگفتم من چقدر بدبختم کاش بمیرم راحت شم
ولی اون موقع فهمیدم نباید این حرفو میزدم چون من خیلی چیزایی نداشتم که برای از دست دادنشونون نگران بودم
هنوز کلییی امید و آرزو و راه نرفته داشتم اصلا باید از خیلیا از جمله مامانم خصوصا بابت اون روز حلالیت میگرفتم
ولی تقریبا شب بود و شاید حتی نمیشد به کسی زنگ زد و ازشون دلجویی کرد فقط و فقط از خدا خواستم کسایی که از دستم به نحوی ناراحت شدن منو ببخشن
حتی دعا میکردم کسی نفهمه علت مرگم چی بوده
برای همین به مامان و بابامم چیزی نگفتم که با این کار وحشتناک من سکته نکنن حداقل چون میگفتم دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد جز خود خدا
... زمان خیییلی سخت میگذشت و من نمیدونستم چطوری قراره با همه چیزایی که یه عمر قدرشونو نمیدونستم خداحافظی کنم.اون روز تا چن ساعت تا قبلش همه حقا رو به خودم میدادم ولی اون موقع بود که فهمیدم من خیلی تند رفتم...به اشتباهاتم پی بردم ، به قضاوتام یا حتی مسئولیتام ، به کارایی که باید انجام می دادم و انجام ندادم و یا حتی به کارایی که نباید انجام میدادم و انجام دادم
خیلی سردرگم بودم
انگار همه دنیا دور سرم میچرخید ، دست و پام سرد شده بود ، بغض گلومو گرفته بود . خییلی خدا رو التماس میکردم که کمکم کنه
چون تنها راه نجات رو فقط خودش می دیدم...(و مطمئنم که کمکم کرد چون اون لحظه خیلی بیشتر حضورشو حس کردم
و انگار یه آرامش عجیبی گرفتم
) ...
.
.
.
.
.
البته بماند که بعد فهمیدم تاریخ الکلهه هم گذشته بود یا فکر کنم از نوع تقلبیش بودهرچند هنوز شک دارم چون من فقط سعی کردم با آب خوردن خیییلی زیاد خودمو نجات بدم
ولی معجزه
یا یه سوء تفاهم ساده
هرچی اسمشو میشه گذاشت مهم اینه که اطمینان دارم همچین اتفاقی برای زندگیم لازم بود
اصلا ضروری بود... خیلی چیزا از همون لحظات یاد گرفتم حتی تا هفته ها و ماه ها باور نمیکردم سالمم و دارم رو پاهای خودم راه میرم و همش منتظر بودم یه اتفاق غیر منتظره ای دیر یا زود بیفته و همین باعث شد یه مدت خیلی بیشتر از قبل مراقب رفتارم باشم. این تاپیکم باعث شد من یاد این ماجرا بیفتم و یکم تو رفتارام تجدید نظر کنم
-
سلام تاپیک هیجان انگیزیه
با اجازتون شروع کنندش باشم
میخوام از یکی از عجیب ترین اتفاقات زندگیم که نمیدونم نجات پیدا کردنم معجزه بود یا سوء تفاهمبراتون بگم : این ماجرای نفس گیر
برمیگرده به یکی از وحشتناک ترین سوتیایی که تا حالا دادم و حتی تا مدتها دوست نداشتم دربارش با کسی صحبت کنم
اما اینجا میخوام با شجاعت دربارش بگم
البته بگماا قهرمانی در کار نیست
فقط درس زندگی گرفتم از ماجرا
من یه بار حواسم نبود دیدم یه شیشه که فکر میکردم توش شربته رو میزمونه فکر کنم تشنمم بود با چه اشتیاقی نصفشو سر کشیدم ...دیدم خیییــلی تلخـهشیشه رو برگردوندم ، دیدم الکل بوده اونم از نوع متانولش
یه جمله نوشته بود
: از نوشیدن این مایع %(#ff0000)[جدا] خود داری شود نوشیدن این مایع باعث مرگ و کوری میشود (بعدم نوشته بود دور از دسترس اطفال قرار گیرد
) تازه از این علامتام
بزرگ کنارش کشیده بود
خلاصه اونجا بود که کل زندگیم جلو چشمم مرور شدحتی فکرشم نمیکردم قرار باشه این پایان من باشه
به این زوودی تو این سن و سال (16 سالم بود
) جوون مرگ بشم بعدم علتم مرگم این باشه
شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اون موقع باورم شده بود هیچ راهی برای برگشت وجود نداره حتی فکر میکردم به ساعت نمیکشهاما ترجیح میدادم بمیرم ولی کور نشم چون اون موقع بود که تازه فهمیدم از نعمت بیناییم اون طور که باید استفاده نکردم و نمیتونم با نداشتنش وجدانمو قانع کنم که تا اون موقع ازش درست استفاده کرده بودم
، جالبتر اینکه اون روز با مامانم دعوام شده بود و از یه طرفم اعصابم بابت یه سری مسائل داغون بود و به خودم میگفتم من چقدر بدبختم کاش بمیرم راحت شم
ولی اون موقع فهمیدم نباید این حرفو میزدم چون من خیلی چیزایی نداشتم که برای از دست دادنشونون نگران بودم
هنوز کلییی امید و آرزو و راه نرفته داشتم اصلا باید از خیلیا از جمله مامانم خصوصا بابت اون روز حلالیت میگرفتم
ولی تقریبا شب بود و شاید حتی نمیشد به کسی زنگ زد و ازشون دلجویی کرد فقط و فقط از خدا خواستم کسایی که از دستم به نحوی ناراحت شدن منو ببخشن
حتی دعا میکردم کسی نفهمه علت مرگم چی بوده
برای همین به مامان و بابامم چیزی نگفتم که با این کار وحشتناک من سکته نکنن حداقل چون میگفتم دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد جز خود خدا
... زمان خیییلی سخت میگذشت و من نمیدونستم چطوری قراره با همه چیزایی که یه عمر قدرشونو نمیدونستم خداحافظی کنم.اون روز تا چن ساعت تا قبلش همه حقا رو به خودم میدادم ولی اون موقع بود که فهمیدم من خیلی تند رفتم...به اشتباهاتم پی بردم ، به قضاوتام یا حتی مسئولیتام ، به کارایی که باید انجام می دادم و انجام ندادم و یا حتی به کارایی که نباید انجام میدادم و انجام دادم
خیلی سردرگم بودم
انگار همه دنیا دور سرم میچرخید ، دست و پام سرد شده بود ، بغض گلومو گرفته بود . خییلی خدا رو التماس میکردم که کمکم کنه
چون تنها راه نجات رو فقط خودش می دیدم...(و مطمئنم که کمکم کرد چون اون لحظه خیلی بیشتر حضورشو حس کردم
و انگار یه آرامش عجیبی گرفتم
) ...
.
.
.
.
.
البته بماند که بعد فهمیدم تاریخ الکلهه هم گذشته بود یا فکر کنم از نوع تقلبیش بودهرچند هنوز شک دارم چون من فقط سعی کردم با آب خوردن خیییلی زیاد خودمو نجات بدم
ولی معجزه
یا یه سوء تفاهم ساده
هرچی اسمشو میشه گذاشت مهم اینه که اطمینان دارم همچین اتفاقی برای زندگیم لازم بود
اصلا ضروری بود... خیلی چیزا از همون لحظات یاد گرفتم حتی تا هفته ها و ماه ها باور نمیکردم سالمم و دارم رو پاهای خودم راه میرم و همش منتظر بودم یه اتفاق غیر منتظره ای دیر یا زود بیفته و همین باعث شد یه مدت خیلی بیشتر از قبل مراقب رفتارم باشم. این تاپیکم باعث شد من یاد این ماجرا بیفتم و یکم تو رفتارام تجدید نظر کنم
unlimited در ماه عسل ماهکِ آلا
گفته است:
سلام تاپیک هیجان انگیزیه
با اجازتون شروع کنندش باشم
میخوام از یکی از عجیب ترین اتفاقات زندگیم که نمیدونم نجات پیدا کردنم معجزه بود یا سوء تفاهمبراتون بگم : این ماجرای نفس گیر
برمیگرده به یکی از وحشتناک ترین سوتیایی که تا حالا دادم و حتی تا مدتها دوست نداشتم دربارش با کسی صحبت کنم
اما اینجا میخوام با شجاعت دربارش بگم
البته بگماا قهرمانی در کار نیست
فقط درس زندگی گرفتم از ماجرا
من یه بار حواسم نبود دیدم یه شیشه که فکر میکردم توش شربته رو میزمونه فکر کنم تشنمم بود با چه اشتیاقی نصفشو سر کشیدم ...دیدم خیییــلی تلخـهشیشه رو برگردوندم ، دیدم الکل بوده اونم از نوع متانولش
یه جمله نوشته بود
: از نوشیدن این مایع %(#ff0000)[جدا] خود داری شود نوشیدن این مایع باعث مرگ و کوری میشود (بعدم نوشته بود دور از دسترس اطفال قرار گیرد
) تازه از این علامتام
بزرگ کنارش کشیده بود
خلاصه اونجا بود که کل زندگیم جلو چشمم مرور شدحتی فکرشم نمیکردم قرار باشه این پایان من باشه
به این زوودی تو این سن و سال (16 سالم بود
) جوون مرگ بشم بعدم علتم مرگم این باشه
شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اون موقع باورم شده بود هیچ راهی برای برگشت وجود نداره حتی فکر میکردم به ساعت نمیکشهاما ترجیح میدادم بمیرم ولی کور نشم چون اون موقع بود که تازه فهمیدم از نعمت بیناییم اون طور که باید استفاده نکردم و نمیتونم با نداشتنش وجدانمو قانع کنم که تا اون موقع ازش درست استفاده کرده بودم
، جالبتر اینکه اون روز با مامانم دعوام شده بود و از یه طرفم اعصابم بابت یه سری مسائل داغون بود و به خودم میگفتم من چقدر بدبختم کاش بمیرم راحت شم
ولی اون موقع فهمیدم نباید این حرفو میزدم چون من خیلی چیزایی نداشتم که برای از دست دادنشونون نگران بودم
هنوز کلییی امید و آرزو و راه نرفته داشتم اصلا باید از خیلیا از جمله مامانم خصوصا بابت اون روز حلالیت میگرفتم
ولی تقریبا شب بود و شاید حتی نمیشد به کسی زنگ زد و ازشون دلجویی کرد فقط و فقط از خدا خواستم کسایی که از دستم به نحوی ناراحت شدن منو ببخشن
حتی دعا میکردم کسی نفهمه علت مرگم چی بوده
برای همین به مامان و بابامم چیزی نگفتم که با این کار وحشتناک من سکته نکنن حداقل چون میگفتم دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد جز خود خدا
... زمان خیییلی سخت میگذشت و من نمیدونستم چطوری قراره با همه چیزایی که یه عمر قدرشونو نمیدونستم خداحافظی کنم.اون روز تا چن ساعت تا قبلش همه حقا رو به خودم میدادم ولی اون موقع بود که فهمیدم من خیلی تند رفتم...به اشتباهاتم پی بردم ، به قضاوتام یا حتی مسئولیتام ، به کارایی که باید انجام می دادم و انجام ندادم و یا حتی به کارایی که نباید انجام میدادم و انجام دادم
خیلی سردرگم بودم
انگار همه دنیا دور سرم میچرخید ، دست و پام سرد شده بود ، بغض گلومو گرفته بود . خییلی خدا رو التماس میکردم که کمکم کنه
چون تنها راه نجات رو فقط خودش می دیدم...(و مطمئنم که کمکم کرد چون اون لحظه خیلی بیشتر حضورشو حس کردم
و انگار یه آرامش عجیبی گرفتم
) ...
.
.
.
.
.
البته بماند که بعد فهمیدم تاریخ الکلهه هم گذشته بود یا فکر کنم از نوع تقلبیش بودهرچند هنوز شک دارم چون من فقط سعی کردم با آب خوردن خیییلی زیاد خودمو نجات بدم
ولی معجزه
یا یه سوء تفاهم ساده
هرچی اسمشو میشه گذاشت مهم اینه که اطمینان دارم همچین اتفاقی برای زندگیم لازم بود
اصلا ضروری بود... خیلی چیزا از همون لحظات یاد گرفتم حتی تا هفته ها و ماه ها باور نمیکردم سالمم و دارم رو پاهای خودم راه میرم و همش منتظر بودم یه اتفاق غیر منتظره ای دیر یا زود بیفته و همین باعث شد یه مدت خیلی بیشتر از قبل مراقب رفتارم باشم. این تاپیکم باعث شد من یاد این ماجرا بیفتم و یکم تو رفتارام تجدید نظر کنم
سسلام عزیزم
اختیار دارید بانو
میگن همیشه جوری زندگی کن که فکر کنی امروز دیگه زندگیت تموم میشه و شاید یه ثانیه دیگه زنده نباشی اونوقته که قدر تموم داشته هات رو میدونی و بیخیال نداشته هات میشی و لذت میبری
من خودم هر وقت یاده این جمله میفتم با هرکی که قهر کردم آشتی میکنم
ممنون ک وقت گذاشتی و نوشتی عزیز جان
-
unlimited در ماه عسل ماهکِ آلا
گفته است:
سلام تاپیک هیجان انگیزیه
با اجازتون شروع کنندش باشم
میخوام از یکی از عجیب ترین اتفاقات زندگیم که نمیدونم نجات پیدا کردنم معجزه بود یا سوء تفاهمبراتون بگم : این ماجرای نفس گیر
برمیگرده به یکی از وحشتناک ترین سوتیایی که تا حالا دادم و حتی تا مدتها دوست نداشتم دربارش با کسی صحبت کنم
اما اینجا میخوام با شجاعت دربارش بگم
البته بگماا قهرمانی در کار نیست
فقط درس زندگی گرفتم از ماجرا
من یه بار حواسم نبود دیدم یه شیشه که فکر میکردم توش شربته رو میزمونه فکر کنم تشنمم بود با چه اشتیاقی نصفشو سر کشیدم ...دیدم خیییــلی تلخـهشیشه رو برگردوندم ، دیدم الکل بوده اونم از نوع متانولش
یه جمله نوشته بود
: از نوشیدن این مایع %(#ff0000)[جدا] خود داری شود نوشیدن این مایع باعث مرگ و کوری میشود (بعدم نوشته بود دور از دسترس اطفال قرار گیرد
) تازه از این علامتام
بزرگ کنارش کشیده بود
خلاصه اونجا بود که کل زندگیم جلو چشمم مرور شدحتی فکرشم نمیکردم قرار باشه این پایان من باشه
به این زوودی تو این سن و سال (16 سالم بود
) جوون مرگ بشم بعدم علتم مرگم این باشه
شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اون موقع باورم شده بود هیچ راهی برای برگشت وجود نداره حتی فکر میکردم به ساعت نمیکشهاما ترجیح میدادم بمیرم ولی کور نشم چون اون موقع بود که تازه فهمیدم از نعمت بیناییم اون طور که باید استفاده نکردم و نمیتونم با نداشتنش وجدانمو قانع کنم که تا اون موقع ازش درست استفاده کرده بودم
، جالبتر اینکه اون روز با مامانم دعوام شده بود و از یه طرفم اعصابم بابت یه سری مسائل داغون بود و به خودم میگفتم من چقدر بدبختم کاش بمیرم راحت شم
ولی اون موقع فهمیدم نباید این حرفو میزدم چون من خیلی چیزایی نداشتم که برای از دست دادنشونون نگران بودم
هنوز کلییی امید و آرزو و راه نرفته داشتم اصلا باید از خیلیا از جمله مامانم خصوصا بابت اون روز حلالیت میگرفتم
ولی تقریبا شب بود و شاید حتی نمیشد به کسی زنگ زد و ازشون دلجویی کرد فقط و فقط از خدا خواستم کسایی که از دستم به نحوی ناراحت شدن منو ببخشن
حتی دعا میکردم کسی نفهمه علت مرگم چی بوده
برای همین به مامان و بابامم چیزی نگفتم که با این کار وحشتناک من سکته نکنن حداقل چون میگفتم دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد جز خود خدا
... زمان خیییلی سخت میگذشت و من نمیدونستم چطوری قراره با همه چیزایی که یه عمر قدرشونو نمیدونستم خداحافظی کنم.اون روز تا چن ساعت تا قبلش همه حقا رو به خودم میدادم ولی اون موقع بود که فهمیدم من خیلی تند رفتم...به اشتباهاتم پی بردم ، به قضاوتام یا حتی مسئولیتام ، به کارایی که باید انجام می دادم و انجام ندادم و یا حتی به کارایی که نباید انجام میدادم و انجام دادم
خیلی سردرگم بودم
انگار همه دنیا دور سرم میچرخید ، دست و پام سرد شده بود ، بغض گلومو گرفته بود . خییلی خدا رو التماس میکردم که کمکم کنه
چون تنها راه نجات رو فقط خودش می دیدم...(و مطمئنم که کمکم کرد چون اون لحظه خیلی بیشتر حضورشو حس کردم
و انگار یه آرامش عجیبی گرفتم
) ...
.
.
.
.
.
البته بماند که بعد فهمیدم تاریخ الکلهه هم گذشته بود یا فکر کنم از نوع تقلبیش بودهرچند هنوز شک دارم چون من فقط سعی کردم با آب خوردن خیییلی زیاد خودمو نجات بدم
ولی معجزه
یا یه سوء تفاهم ساده
هرچی اسمشو میشه گذاشت مهم اینه که اطمینان دارم همچین اتفاقی برای زندگیم لازم بود
اصلا ضروری بود... خیلی چیزا از همون لحظات یاد گرفتم حتی تا هفته ها و ماه ها باور نمیکردم سالمم و دارم رو پاهای خودم راه میرم و همش منتظر بودم یه اتفاق غیر منتظره ای دیر یا زود بیفته و همین باعث شد یه مدت خیلی بیشتر از قبل مراقب رفتارم باشم. این تاپیکم باعث شد من یاد این ماجرا بیفتم و یکم تو رفتارام تجدید نظر کنم
سسلام عزیزم
اختیار دارید بانو
میگن همیشه جوری زندگی کن که فکر کنی امروز دیگه زندگیت تموم میشه و شاید یه ثانیه دیگه زنده نباشی اونوقته که قدر تموم داشته هات رو میدونی و بیخیال نداشته هات میشی و لذت میبری
من خودم هر وقت یاده این جمله میفتم با هرکی که قهر کردم آشتی میکنم
ممنون ک وقت گذاشتی و نوشتی عزیز جان
-
سلام
من وقتی کلاس نهم بودم یه معلم ریاضی فوق العاده داشتم به اسم خانم مقدسیکه با تک تک دانش آموزا رابطه دوستانه برقرار میکرد
منی که تقریبا با ریاضی قهر بودم تازه فمیدم ریاضی چه نعمتیه
خلاصه انقدر با هم دوست شدیم که کتاب رد و بدل میکردیم و کلی حرف میزدیم با هم بعدش پیشنهاد داد ک بیشتر درس بخونم تا تیزهوشان قبول شم منم که عاشقش بودم گفتم چشم
درس خوندمو شدم بچه ترکتور خون مدرسه
اون سال بین یه جمعیت زیاد تک رقمی شدم و در حالی ک تیزهوشان فقط 10 نفر میخواست قبول شدم
البته جاتون خالی انقدر معلم ریاضی امسالم بد بود(آقای ف. ع) که تلافی نهمو سرم دراورد -
سلام
من وقتی کلاس نهم بودم یه معلم ریاضی فوق العاده داشتم به اسم خانم مقدسیکه با تک تک دانش آموزا رابطه دوستانه برقرار میکرد
منی که تقریبا با ریاضی قهر بودم تازه فمیدم ریاضی چه نعمتیه
خلاصه انقدر با هم دوست شدیم که کتاب رد و بدل میکردیم و کلی حرف میزدیم با هم بعدش پیشنهاد داد ک بیشتر درس بخونم تا تیزهوشان قبول شم منم که عاشقش بودم گفتم چشم
درس خوندمو شدم بچه ترکتور خون مدرسه
اون سال بین یه جمعیت زیاد تک رقمی شدم و در حالی ک تیزهوشان فقط 10 نفر میخواست قبول شدم
البته جاتون خالی انقدر معلم ریاضی امسالم بد بود(آقای ف. ع) که تلافی نهمو سرم دراورد -
پیروز تشکر ویژه از خانوم مقدسی عزیز و دوست داشتنی خدا حفظشون کنه
و یه در
خواست ویژه از آقای ف ع برای خوب بودنشون
مرسی که وقت گذاشتی عزیز جان
-
-
سلام تاپیک هیجان انگیزیه
با اجازتون شروع کنندش باشم
میخوام از یکی از عجیب ترین اتفاقات زندگیم که نمیدونم نجات پیدا کردنم معجزه بود یا سوء تفاهمبراتون بگم : این ماجرای نفس گیر
برمیگرده به یکی از وحشتناک ترین سوتیایی که تا حالا دادم و حتی تا مدتها دوست نداشتم دربارش با کسی صحبت کنم
اما اینجا میخوام با شجاعت دربارش بگم
البته بگماا قهرمانی در کار نیست
فقط درس زندگی گرفتم از ماجرا
من یه بار حواسم نبود دیدم یه شیشه که فکر میکردم توش شربته رو میزمونه فکر کنم تشنمم بود با چه اشتیاقی نصفشو سر کشیدم ...دیدم خیییــلی تلخـهشیشه رو برگردوندم ، دیدم الکل بوده اونم از نوع متانولش
یه جمله نوشته بود
: از نوشیدن این مایع %(#ff0000)[جدا] خود داری شود نوشیدن این مایع باعث مرگ و کوری میشود (بعدم نوشته بود دور از دسترس اطفال قرار گیرد
) تازه از این علامتام
بزرگ کنارش کشیده بود
خلاصه اونجا بود که کل زندگیم جلو چشمم مرور شدحتی فکرشم نمیکردم قرار باشه این پایان من باشه
به این زوودی تو این سن و سال (16 سالم بود
) جوون مرگ بشم بعدم علتم مرگم این باشه
شاید خنده دار به نظر بیاد ولی اون موقع باورم شده بود هیچ راهی برای برگشت وجود نداره حتی فکر میکردم به ساعت نمیکشهاما ترجیح میدادم بمیرم ولی کور نشم چون اون موقع بود که تازه فهمیدم از نعمت بیناییم اون طور که باید استفاده نکردم و نمیتونم با نداشتنش وجدانمو قانع کنم که تا اون موقع ازش درست استفاده کرده بودم
، جالبتر اینکه اون روز با مامانم دعوام شده بود و از یه طرفم اعصابم بابت یه سری مسائل داغون بود و به خودم میگفتم من چقدر بدبختم کاش بمیرم راحت شم
ولی اون موقع فهمیدم نباید این حرفو میزدم چون من خیلی چیزایی نداشتم که برای از دست دادنشونون نگران بودم
هنوز کلییی امید و آرزو و راه نرفته داشتم اصلا باید از خیلیا از جمله مامانم خصوصا بابت اون روز حلالیت میگرفتم
ولی تقریبا شب بود و شاید حتی نمیشد به کسی زنگ زد و ازشون دلجویی کرد فقط و فقط از خدا خواستم کسایی که از دستم به نحوی ناراحت شدن منو ببخشن
حتی دعا میکردم کسی نفهمه علت مرگم چی بوده
برای همین به مامان و بابامم چیزی نگفتم که با این کار وحشتناک من سکته نکنن حداقل چون میگفتم دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد جز خود خدا
... زمان خیییلی سخت میگذشت و من نمیدونستم چطوری قراره با همه چیزایی که یه عمر قدرشونو نمیدونستم خداحافظی کنم.اون روز تا چن ساعت تا قبلش همه حقا رو به خودم میدادم ولی اون موقع بود که فهمیدم من خیلی تند رفتم...به اشتباهاتم پی بردم ، به قضاوتام یا حتی مسئولیتام ، به کارایی که باید انجام می دادم و انجام ندادم و یا حتی به کارایی که نباید انجام میدادم و انجام دادم
خیلی سردرگم بودم
انگار همه دنیا دور سرم میچرخید ، دست و پام سرد شده بود ، بغض گلومو گرفته بود . خییلی خدا رو التماس میکردم که کمکم کنه
چون تنها راه نجات رو فقط خودش می دیدم...(و مطمئنم که کمکم کرد چون اون لحظه خیلی بیشتر حضورشو حس کردم
و انگار یه آرامش عجیبی گرفتم
) ...
.
.
.
.
.
البته بماند که بعد فهمیدم تاریخ الکلهه هم گذشته بود یا فکر کنم از نوع تقلبیش بودهرچند هنوز شک دارم چون من فقط سعی کردم با آب خوردن خیییلی زیاد خودمو نجات بدم
ولی معجزه
یا یه سوء تفاهم ساده
هرچی اسمشو میشه گذاشت مهم اینه که اطمینان دارم همچین اتفاقی برای زندگیم لازم بود
اصلا ضروری بود... خیلی چیزا از همون لحظات یاد گرفتم حتی تا هفته ها و ماه ها باور نمیکردم سالمم و دارم رو پاهای خودم راه میرم و همش منتظر بودم یه اتفاق غیر منتظره ای دیر یا زود بیفته و همین باعث شد یه مدت خیلی بیشتر از قبل مراقب رفتارم باشم. این تاپیکم باعث شد من یاد این ماجرا بیفتم و یکم تو رفتارام تجدید نظر کنم
-
نهم كه بودم دقيقا همين موقعا بود كه يه شب خيلي وحشتناكو پشت سر گذاشتم
يه دوستي داشتم كه هنوزم باهاش در ارتباطيم و يكي از صميمي ترين دوستامه طوري كه با هم ديگه تغيير كرديم توي عقايدمون .يه كار اشتباهي انجام داده بود و انقدر خودشو باخته بود كه يه شب ساعتاي ٨ حدودا يادمه سرشب بود به من پي ام داد گفت بيرونه گوشي دوستشم دستش بود توضيح داده بود با دوستش كلاس زبانه و از اونجا برنميگرده خونهكلاسش ساعت ٨/٥ شروع ميشد ميدونستم تا اون ساعت خودمو نرسونم بهش ديگه دسترسي ندارم بهش چون با گوشي مامانش باهام در ارتباط بود هميشه حرفامون تو مدرسه يا تو راه برگشت بود . من اولش نگرفتم منظورشو فكر كردم ميگه ميخواد خونه كسي بره به مامان باباش خبر نده داشتم بد و بيراه بهش ميگفتم كه فهميدم خانوم قصد داره زندگيشو تموم كنه
انقدر هول كردم كه شايد يكي دو دقيقه كپ كردم هيچ كاري انجام ندادم فكر ميكنم اون لحظه مثل ادمي بودم كه بهم خبر دادن دوستت از دنيا رفته. زدم زير گريه . خواهرم اون موقع نامزد داشت هنوز با ما زندگي ميكرد. به مامانم كه گفتم بايد برم گفت اين وقت شب اجازه نميدم تنها بري خواهرمم باهام اومد. اصن نفهميدم چطوري لباس پوشيديم چطوري رسيديم اونجا. به گوشي درستش زنگ زد خواهرم من كه اصن نميتونستم حرف بزنم اون بهش گفت به دوستم بگه بياد جلوي اموزشگاه ما تو ماشينيم. من با صندل رفته بودم
نميتونستم پياده شم خيلي ضايع بود. بهش علامت داديم بياد تو ماشين. گفتم كلاستو امشب نرو با هم حرف بزنيم گفت برم از خانوم فلاني خدافظي كنم شايد ديگه نبينمش
ولي هواهرم نذاشت فكر كنم گازشو گرفت رفت دقيق با جزئيات يادم نيست ولي يادمه نذاشت بره. اون شب تا ١٢ شب با هم بوديم . خواهرم با خونواده اش تماس گرفت كلي باهاشون حرف زد. مامانُ باباشم اصن روحشونم خبر نداشت
خواهرم فقط تماس گرفت گفت نياين دنبالش امشب با ماست جشن تولد مليكاس
يادمه اين دروغشو
اونا هم هي ميگفتن نه كلي اصرار كرد خواهرم. راضي كه شدن اومد نشست توي ماشين . من رفتم عقب شونه هاي دوستمو گرفتم گفتم بريم تولدمو جشن بگيريم گفت من زنده نميمونم ختي تولدتو ببينم
زد زير گريه
يادمه كلي تو بغل هم گريه كرديم. خيلي باهم حرف زديم اونشب. بين حرفاي خواهرم يه حرفي بود كه هنوزم كه هنوزه واسم تكون دهنده اس. همسر خواهرم از پرسنل يكي از بيمارستاناي شهرمونه. خواهرم گفت يه روز يه حرفيو ازش شنيده كه مو به تنش سيخ شده. ميگفت توي اورژانس يه موردايي پيش ميومده كه طرف خودكشي كرده بوده و به يه وضعيت پزشكي ميرسيده كه ديگه كاري از دست كسي برنميومده و انگار همه منتظر بودن بميره
بخدا الانم كه فكر ميكنم تنم ميلرزه كه دوست منم ممكن بود به اون حالت برسه. تو اون چند دقيقه مريضا التماس ميكردن كه برشون گردونن
ميگفتن ما فقط برگرديم ديگه اين كارو تكرار نميكنيم
خيلي برام سخته تصورش. روزاي بعد خيلي با دوستم سر اين حرف اجيم صحبت كرديم. اون شب دوستم رفت خونه و فقط چون دير اومده و قبلش باهاشون هماهنگ نكرده تولد ميره دعواش كردن
من چندين بار شده كه توي شرايط سختي بودم و اون لحظه رو تصور كردم و يادم اونده منم يه روز ميميرم بعدش خدا رو شكر كردم كه زنده ام تحمل همه چي واسم اسون تر شده.
-
نهم كه بودم دقيقا همين موقعا بود كه يه شب خيلي وحشتناكو پشت سر گذاشتم
يه دوستي داشتم كه هنوزم باهاش در ارتباطيم و يكي از صميمي ترين دوستامه طوري كه با هم ديگه تغيير كرديم توي عقايدمون .يه كار اشتباهي انجام داده بود و انقدر خودشو باخته بود كه يه شب ساعتاي ٨ حدودا يادمه سرشب بود به من پي ام داد گفت بيرونه گوشي دوستشم دستش بود توضيح داده بود با دوستش كلاس زبانه و از اونجا برنميگرده خونهكلاسش ساعت ٨/٥ شروع ميشد ميدونستم تا اون ساعت خودمو نرسونم بهش ديگه دسترسي ندارم بهش چون با گوشي مامانش باهام در ارتباط بود هميشه حرفامون تو مدرسه يا تو راه برگشت بود . من اولش نگرفتم منظورشو فكر كردم ميگه ميخواد خونه كسي بره به مامان باباش خبر نده داشتم بد و بيراه بهش ميگفتم كه فهميدم خانوم قصد داره زندگيشو تموم كنه
انقدر هول كردم كه شايد يكي دو دقيقه كپ كردم هيچ كاري انجام ندادم فكر ميكنم اون لحظه مثل ادمي بودم كه بهم خبر دادن دوستت از دنيا رفته. زدم زير گريه . خواهرم اون موقع نامزد داشت هنوز با ما زندگي ميكرد. به مامانم كه گفتم بايد برم گفت اين وقت شب اجازه نميدم تنها بري خواهرمم باهام اومد. اصن نفهميدم چطوري لباس پوشيديم چطوري رسيديم اونجا. به گوشي درستش زنگ زد خواهرم من كه اصن نميتونستم حرف بزنم اون بهش گفت به دوستم بگه بياد جلوي اموزشگاه ما تو ماشينيم. من با صندل رفته بودم
نميتونستم پياده شم خيلي ضايع بود. بهش علامت داديم بياد تو ماشين. گفتم كلاستو امشب نرو با هم حرف بزنيم گفت برم از خانوم فلاني خدافظي كنم شايد ديگه نبينمش
ولي هواهرم نذاشت فكر كنم گازشو گرفت رفت دقيق با جزئيات يادم نيست ولي يادمه نذاشت بره. اون شب تا ١٢ شب با هم بوديم . خواهرم با خونواده اش تماس گرفت كلي باهاشون حرف زد. مامانُ باباشم اصن روحشونم خبر نداشت
خواهرم فقط تماس گرفت گفت نياين دنبالش امشب با ماست جشن تولد مليكاس
يادمه اين دروغشو
اونا هم هي ميگفتن نه كلي اصرار كرد خواهرم. راضي كه شدن اومد نشست توي ماشين . من رفتم عقب شونه هاي دوستمو گرفتم گفتم بريم تولدمو جشن بگيريم گفت من زنده نميمونم ختي تولدتو ببينم
زد زير گريه
يادمه كلي تو بغل هم گريه كرديم. خيلي باهم حرف زديم اونشب. بين حرفاي خواهرم يه حرفي بود كه هنوزم كه هنوزه واسم تكون دهنده اس. همسر خواهرم از پرسنل يكي از بيمارستاناي شهرمونه. خواهرم گفت يه روز يه حرفيو ازش شنيده كه مو به تنش سيخ شده. ميگفت توي اورژانس يه موردايي پيش ميومده كه طرف خودكشي كرده بوده و به يه وضعيت پزشكي ميرسيده كه ديگه كاري از دست كسي برنميومده و انگار همه منتظر بودن بميره
بخدا الانم كه فكر ميكنم تنم ميلرزه كه دوست منم ممكن بود به اون حالت برسه. تو اون چند دقيقه مريضا التماس ميكردن كه برشون گردونن
ميگفتن ما فقط برگرديم ديگه اين كارو تكرار نميكنيم
خيلي برام سخته تصورش. روزاي بعد خيلي با دوستم سر اين حرف اجيم صحبت كرديم. اون شب دوستم رفت خونه و فقط چون دير اومده و قبلش باهاشون هماهنگ نكرده تولد ميره دعواش كردن
من چندين بار شده كه توي شرايط سختي بودم و اون لحظه رو تصور كردم و يادم اونده منم يه روز ميميرم بعدش خدا رو شكر كردم كه زنده ام تحمل همه چي واسم اسون تر شده.
-
نهم كه بودم دقيقا همين موقعا بود كه يه شب خيلي وحشتناكو پشت سر گذاشتم
يه دوستي داشتم كه هنوزم باهاش در ارتباطيم و يكي از صميمي ترين دوستامه طوري كه با هم ديگه تغيير كرديم توي عقايدمون .يه كار اشتباهي انجام داده بود و انقدر خودشو باخته بود كه يه شب ساعتاي ٨ حدودا يادمه سرشب بود به من پي ام داد گفت بيرونه گوشي دوستشم دستش بود توضيح داده بود با دوستش كلاس زبانه و از اونجا برنميگرده خونهكلاسش ساعت ٨/٥ شروع ميشد ميدونستم تا اون ساعت خودمو نرسونم بهش ديگه دسترسي ندارم بهش چون با گوشي مامانش باهام در ارتباط بود هميشه حرفامون تو مدرسه يا تو راه برگشت بود . من اولش نگرفتم منظورشو فكر كردم ميگه ميخواد خونه كسي بره به مامان باباش خبر نده داشتم بد و بيراه بهش ميگفتم كه فهميدم خانوم قصد داره زندگيشو تموم كنه
انقدر هول كردم كه شايد يكي دو دقيقه كپ كردم هيچ كاري انجام ندادم فكر ميكنم اون لحظه مثل ادمي بودم كه بهم خبر دادن دوستت از دنيا رفته. زدم زير گريه . خواهرم اون موقع نامزد داشت هنوز با ما زندگي ميكرد. به مامانم كه گفتم بايد برم گفت اين وقت شب اجازه نميدم تنها بري خواهرمم باهام اومد. اصن نفهميدم چطوري لباس پوشيديم چطوري رسيديم اونجا. به گوشي درستش زنگ زد خواهرم من كه اصن نميتونستم حرف بزنم اون بهش گفت به دوستم بگه بياد جلوي اموزشگاه ما تو ماشينيم. من با صندل رفته بودم
نميتونستم پياده شم خيلي ضايع بود. بهش علامت داديم بياد تو ماشين. گفتم كلاستو امشب نرو با هم حرف بزنيم گفت برم از خانوم فلاني خدافظي كنم شايد ديگه نبينمش
ولي هواهرم نذاشت فكر كنم گازشو گرفت رفت دقيق با جزئيات يادم نيست ولي يادمه نذاشت بره. اون شب تا ١٢ شب با هم بوديم . خواهرم با خونواده اش تماس گرفت كلي باهاشون حرف زد. مامانُ باباشم اصن روحشونم خبر نداشت
خواهرم فقط تماس گرفت گفت نياين دنبالش امشب با ماست جشن تولد مليكاس
يادمه اين دروغشو
اونا هم هي ميگفتن نه كلي اصرار كرد خواهرم. راضي كه شدن اومد نشست توي ماشين . من رفتم عقب شونه هاي دوستمو گرفتم گفتم بريم تولدمو جشن بگيريم گفت من زنده نميمونم ختي تولدتو ببينم
زد زير گريه
يادمه كلي تو بغل هم گريه كرديم. خيلي باهم حرف زديم اونشب. بين حرفاي خواهرم يه حرفي بود كه هنوزم كه هنوزه واسم تكون دهنده اس. همسر خواهرم از پرسنل يكي از بيمارستاناي شهرمونه. خواهرم گفت يه روز يه حرفيو ازش شنيده كه مو به تنش سيخ شده. ميگفت توي اورژانس يه موردايي پيش ميومده كه طرف خودكشي كرده بوده و به يه وضعيت پزشكي ميرسيده كه ديگه كاري از دست كسي برنميومده و انگار همه منتظر بودن بميره
بخدا الانم كه فكر ميكنم تنم ميلرزه كه دوست منم ممكن بود به اون حالت برسه. تو اون چند دقيقه مريضا التماس ميكردن كه برشون گردونن
ميگفتن ما فقط برگرديم ديگه اين كارو تكرار نميكنيم
خيلي برام سخته تصورش. روزاي بعد خيلي با دوستم سر اين حرف اجيم صحبت كرديم. اون شب دوستم رفت خونه و فقط چون دير اومده و قبلش باهاشون هماهنگ نكرده تولد ميره دعواش كردن
من چندين بار شده كه توي شرايط سختي بودم و اون لحظه رو تصور كردم و يادم اونده منم يه روز ميميرم بعدش خدا رو شكر كردم كه زنده ام تحمل همه چي واسم اسون تر شده.
-
سلام
من وقتی کلاس نهم بودم یه معلم ریاضی فوق العاده داشتم به اسم خانم مقدسیکه با تک تک دانش آموزا رابطه دوستانه برقرار میکرد
منی که تقریبا با ریاضی قهر بودم تازه فمیدم ریاضی چه نعمتیه
خلاصه انقدر با هم دوست شدیم که کتاب رد و بدل میکردیم و کلی حرف میزدیم با هم بعدش پیشنهاد داد ک بیشتر درس بخونم تا تیزهوشان قبول شم منم که عاشقش بودم گفتم چشم
درس خوندمو شدم بچه ترکتور خون مدرسه
اون سال بین یه جمعیت زیاد تک رقمی شدم و در حالی ک تیزهوشان فقط 10 نفر میخواست قبول شدم
البته جاتون خالی انقدر معلم ریاضی امسالم بد بود(آقای ف. ع) که تلافی نهمو سرم دراورد@بیخیال در ماه عسل ماهکِ آلا
گفته است:
سلام
من وقتی کلاس نهم بودم یه معلم ریاضی فوق العاده داشتم به اسم خانم مقدسیکه با تک تک دانش آموزا رابطه دوستانه برقرار میکرد
منی که تقریبا با ریاضی قهر بودم تازه فمیدم ریاضی چه نعمتیه
خلاصه انقدر با هم دوست شدیم که کتاب رد و بدل میکردیم و کلی حرف میزدیم با هم بعدش پیشنهاد داد ک بیشتر درس بخونم تا تیزهوشان قبول شم منم که عاشقش بودم گفتم چشم
درس خوندمو شدم بچه ترکتور خون مدرسه
اون سال بین یه جمعیت زیاد تک رقمی شدم و در حالی ک تیزهوشان فقط 10 نفر میخواست قبول شدم
البته جاتون خالی انقدر معلم ریاضی امسالم بد بود(آقای ف. ع) که تلافی نهمو سرم دراوردببخشید همین جا میخوام حرفمو پس بگیرم من کم آقای (ف.ع)رو اذیت نکردم
بداموزی داره مگرنه میگفتم بدبخت چی از دستم کشید
آخی یکم از عذاب وجدانم کم شد