-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۸:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بگو کجای شهر قدم میزنی ، میخواهم به طور اتفاقی از آنجا رد شوم.......
-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۸:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۸:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۹:۰۲ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شده
نوشته ای برای تو
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضیها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۹:۳۱ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شده
-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۱۵:۰۵ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۳ آذر ۱۳۹۹، ۱۵:۱۰ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شده
بعضی غم ها آدمو بزرگ میکنه، شاید اولش احساس خورد شدن بهت دست بده، اما گذر زمان باعث میشه بفهمی چقدر باعث رشدت شده... بعضی غمها آدمو قوی میکنه، همونایی که فکر میکنی هیچ وقت نمیتونی از پسشون بربیای و فکر میکنی رسیدی ته خط، همونایی که تو رو غرق گریه میکنه و هیچکس هیچ کمکی نمیتونه بهت کنه، همون غم ِ که بهت میگه باید محکم وایسی و کم نیاری، همون غم بهت میگه تو میتونی... بعضی غم ها با اینکه تا ابد می شینن توی چشمات، اما یه نور میشن برای ادامه راه ِ زندگیت..
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۷:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
سهراب سپهری
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۸:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۸:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۳:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو خیلی آدم درست حسابی هستی!
اگه توی زندگیت فقط
حال یه نفر رو هم خوب میکنی:) -
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۴:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۴:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پاییزعجیبی است
بجای برگها
آدمهامیریزندمواظب هم باشیم...
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۱۴:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اما من ازاین رنگهابسیاردیدم.
وزاین سیه دنیاوهرچیزی که دراوست
ازآسمان وابر وآدمهاوسگها
مهری ندیدم,میوه ای شیرین نچیدم
وزسرخ وسبزروزگاران
دیگرنظربستم,گذشتم,دل بریدماخوان ثالث
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۲۰:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۲۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۴ آذر ۱۳۹۹، ۲۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
روزی متولد شدیم
از رنج نفس کشیدن نالهها سودا کردیم.
ولی حال
به آن عادت کردیم پس تمامی زندگی میگذرد
و من و تو میمانیم و کردهها و حسرتهامان
پس تلاش کن تا حسرتی در بافتهای زندگیات نباشد