-
باز شب آمد بدن ها خسته شد/خستگان خفتند و درها بسته شد
جز در رحمت که هرگز بسته نیست/عشق اگر باشد کسی دلخسته نیست
شب نماز مصطفی را دیده است/ شب مناجات علی بشنیده است
دیده شب دور از چشم همه/ اشک زینب دید و دفن فاطمه
شب کنون دارد جلای دیگری /از نماز حجة ابن العسگری
با چنین رخشنده گو هرهای شب /من کیَم تا نام رب آرم به لب
این منم بیدار از هول گناه /میکنم بر آسمان شب نگاه
این منم از راه دور افتاده ای/ رایگان عمر خود از کف داده ای
این منم در دست غفلتها اسیر/ ای خدای مهربان دستم بگیر
گر چه من پا تا به سر آلوده ام /رخ به درگاه تو آخر سوده ام
جانم از غم سوزد و دارم خروش/ ای خدای راز دار پرده پوش
آمدم با چشم گریان آمدم /گر گنه کارم پشیمان آمدم
یا رئوف و یا رحیم و یا رفیع /چهارده معصوم را آرم شفیع
ناگهان آمد به گوش دل ندا /مژده ای از رحمت بی انتها
یا عبادی الذین اسرفوا /از نوید رحمتم لا تقنطوا
با چنین رأفت که میخوانی مرا /کِی خداوندا بسوزانی مرا؟
-
-
-
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو/ایبی بصر من میروم؟!!او میکشد قلاب را
-
بَعد از این شعر یکی خواست به پایان بِرسَد
پیشِ چَشمانِ خُدا به سر و سامان بِرسَداَبر و باد و مَه و خورشید و فَلَک دَر کارَند
مَگُذارَند کَمی آب به گُلدان بِرسَدآنقَدَر چاه عَمیق اَست که بایَد فَهمید
یوسف این بار بَعید اَست به کَنعان بِرسَدفِکر کن! حَبسِ اَبَد باشی و یِکبار فَقَط
به مَشامَت نَمی از بویِ خیابان بِرسَدسال نِفرین شُده در قَرن مُصیبَت یَعنی
"هِی زِمستان بِرَوَد، باز زِمستان بِرسَد!"حالِ مَن مثلِ عَروسی است که بَختَش مُرده
پُشتِ دَر مُنتَظِر اَست آینه قرآن بِرسَدمَرگ وَقتی است که از عالَم و آدَم بِبُری
دِلَت این بار به گُرگانِ بیابان بِرسَدیِک نَفَر داشت از این خاطره ها رَد میشُد
آرزو کَرد که این مَرد...به پایان بِرسَد....
«پویا جمشیدی» -
تو هم جانی و هم جانانی
️
!!
#مخاطب خاص
-
هر کس وطنی دارد و اهلیت جایی....من اهل دیار دل بی تاب تو هستم
-
ﻛﺴﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻳﻚ ﺳﻨﺪ ﻧﻴﺴﺖ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻮﻫﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﻳﺎﺭﺳﺖ
ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﻳﻜﺠﺎ ﻣﮕﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؟️
. -
این طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاستمولانا
این شعر خیلی بهم انگیزه میده تو هر کاری
-
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست
بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالستگیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالستاینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالستمارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالستبا بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالستخوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناورد گه ما سر میدان خیالستخاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست -
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش
استاد شهریار -
ز درد جور آن دلبر مکن اي دل شکايتها
که دردش عين درمانست و جور او عنايتها
کليم درگه اوئي گليم فقر در برکش
ز فرعوني چه ميجوئي سرير ملک و رايتها
خليل عشق جاناني درآ در آتش سوزان
نه نمرودي که تا باشي شهنشاه ولايتها
چه راحتهاست پنهاني جراحتهاي جانانرا
دريغا تو نميداني جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقي کشد تيغ و کشد عاشق
بهر دم ميکند لطفي به پنهاني حمايتها
بيا وز عشق موئي را ز من بشنو بگوش جان
حديث ليلي و مجنون نشانست و حکايتها
منم مجنون آن ليلا که صد ليلا است مجنونش
بيا در چشم من بنگر ز عشق اوست آيتها
سرشکم لعل و رويم زر شد از تأثير عشق او
بلي بر عشق آسانست از اينگونه کفايتها
بسوز دل چه ميسازي عجب نبود حسين الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرايتهاآن یار کز او گشت سر دار بلند
-
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم
قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست
جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی
همچو پروانه دل آشفته بیباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست
نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما