-
تو هم جانی و هم جانانی️!!
#مخاطب خاص
-
هر کس وطنی دارد و اهلیت جایی....من اهل دیار دل بی تاب تو هستم
-
ﻛﺴﻲ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻳﻚ ﺳﻨﺪ ﻧﻴﺴﺖ
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻮﻫﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﻳﺎﺭﺳﺖ
ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﻳﻜﺠﺎ ﻣﮕﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؟️
. -
این طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاستمولانا
این شعر خیلی بهم انگیزه میده تو هر کاری
-
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست
بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالستگیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالستاینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالستمارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالستبا بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالستخوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناورد گه ما سر میدان خیالستخاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست -
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش
استاد شهریار -
ز درد جور آن دلبر مکن اي دل شکايتها
که دردش عين درمانست و جور او عنايتها
کليم درگه اوئي گليم فقر در برکش
ز فرعوني چه ميجوئي سرير ملک و رايتها
خليل عشق جاناني درآ در آتش سوزان
نه نمرودي که تا باشي شهنشاه ولايتها
چه راحتهاست پنهاني جراحتهاي جانانرا
دريغا تو نميداني جفاها را ز راحتها
اگر چه ناز معشوقي کشد تيغ و کشد عاشق
بهر دم ميکند لطفي به پنهاني حمايتها
بيا وز عشق موئي را ز من بشنو بگوش جان
حديث ليلي و مجنون نشانست و حکايتها
منم مجنون آن ليلا که صد ليلا است مجنونش
بيا در چشم من بنگر ز عشق اوست آيتها
سرشکم لعل و رويم زر شد از تأثير عشق او
بلي بر عشق آسانست از اينگونه کفايتها
بسوز دل چه ميسازي عجب نبود حسين الحق
اگر در جان اهل دل کند آهت سرايتهاآن یار کز او گشت سر دار بلند
-
گر دو عالم را به بندد بخت بر فتراک ما
از وفاداری چو خاک پای اهل دل شدیم
قبله اهل وفا شد تا قیامت خاک ما
درد راحت بخش خود بر ما حوالت کن که نیست
جز بدردت شادی جان و دل غمناک ما
جز بسوز شمع دیدارت نمیسازد بلی
همچو پروانه دل آشفته بیباک ما
از جراحتها چه راحتها است ما را ایکه هست
نیش تو نوش حسین و زهر تو تریاک ما -
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را...
به حقیقت که حلاج اسرار تویی! -
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آرقلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آردر کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آردر غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آرمنکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آرساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آردلم از دست بشد دوش چو حافظ میگفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر -
عمریست که در بندم و زندانی خویشم
دلبستهی راز دل طوفانی خویشم
چون زلف شکندرشکن یار
در پیچوخم غصهی پنهانی خویشم
از بخت بدم نیست دگر سوز و گدازی
من سردتر از بخت زمستانی خویشم
مجروحم و دلخسته به پرواز شب تار
در حسرت کوچ از دل ظلمانی خویشم
-
این پست پاک شده!
-
ز اونایی که مث باباطاهر به آدم میگن:
«گل سرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داری
که تو کوچک دلی، طاقت نداری...»
رو کجا میفروشن؟؟ -
Ali Tamoradi, [۲۰.۱۲.۲۰ ۰۳:۴۵]
11+کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس استترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است
بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است
-
حس میکنم وظیفه دارم این پیغامو از جناب سعدی و خودم برسونم:
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هرروز عشق بیشتر و صبر کمتر است -
من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست