-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
این پست پاک شده!
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهzahra movahedizadeh یکاری کن دیگه شبا هم خواب راحت نداشته باشیم ..!
-
zahra movahedizadeh یکاری کن دیگه شبا هم خواب راحت نداشته باشیم ..!
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۴:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهBlAcKWO_OLF
چشم
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۴:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
#دلنوشته
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حبابِ نگران لبِ یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند، به تنِ لحظه ی خود،
جامه ی اندوه مپوشان هرگز...!
زندگی ذره کاهیست که کوهَش کردیم،
زندگی نام نیکویی است که خارش کردیم،
زندگی نیست به جز نم نمِ باران بهار،
زندگی نیست به جز دیدن یار،
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرفِ محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و
اندازه یک عمر بیابان دارد،
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم...!کیوان شاه بداغی
╔══
═
═╗
-
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یه فعل قشنگ پیدا کردم که ظاهرا در ادبیات انگلیس تازه تاسیسه : Gatsbying. رمان گتسبی بزرگ رو یادتون میاد؟ همونی که مهمونی شلوغ میداد تا شاید معشوقهش «دیزی» رو ببینه. وقتی در فضای مجازی چیزی منتشر میکنیم که همه میبینن اما برای یه نفر خاصه، «گتسبی کردیم»
و ما چقد هممون گتسبی کردیم :)))) -
این پست پاک شده!
-
خدایا میدونم
من وتو اصلا میونه خوبی باهم نداریم
دل خوشی هم ازهم نداریم
امشب و دیشب از غم دو نفر توانجمن غم دل خودم یادم رفت
میدونی خدا
ب قول ققنوس درد کشیده رو دردکشیده میفهمه
ن خدا
ن تواصلا اینو درک نمیکنی
وگرنه دلت میاد اخه
چجوری؟
حرف از حکمت نزنم ک دلم خون شده از حکمت هایی ک هرچی منتظر موندم نشد
خدا
ببین
بذار ی چیزی ازت بخوام
بذار این بنده،مزخرف و خودخواهت ی چیز ازت بخواد
واسه تک تک بنده ها روزای خوب رو اینقدر زیاد کن
ک تمام غم هاشون گوشه قلب شون خیلی خیلی خاک گرفته باشه:)
چون میدونی هیچ غمی فراموش نمیشه هیچ وقتنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده@maryam-_-sh نری برا همیشه
دل انجمن و انجمنی ها متن های بلند از روی خوشحالیتون رو میخواد
خوب باشی همیشه دختر آبنباتی -
chichak am در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@maryam-_-sh در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
chichak am در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@maryam-_-sh
عهه سلام مریم
یه بار ی عالمه عسک آبنبات برات فرستادم تودلی
فکر کنم یکی توی تودلی برشون داشت برا خودش و نوتیفش برات نیومدباهمتون قهرم
درس ها خوب پیش میره؟؟سلام عزیزدلم
واقعا؟
اما من ک ندیدم
راستش این دوماه اصلا نیومدم انجمن
حتی ایمیلم روهم کاملا حذف کرده بودم
کلی فکرکردم تا رمزم یادم اومد
من آبنباتام رو میخوام ک🥺
مرررررسی اونم ی دنیاااااا زیاد زیاد
اره خوبن شکر
با زیست سروکله میزنم اما ناامیدمم نمیکنه
شما خوبیداره آره
فعلا این آبنات های خودت رو داریم
قربونت برم
خداروشکرامیدوارم همیشه رابطه همزیستی داشته باشید باهم
منم خوبم مرسیعزیزمی
وای واقعا امیدوارم
فعلا ک دوسش دارممیتونم بگم ۶سال طول کشید تا دوسش داشته باشم
دوست داشتن من نسبت ب آدمای واقعی هم همینه
یعنی میدونید
یا بدم میاد از ی طرف یا خوشم
اما اینکه بخوام عاشق ی نفر بشم یا دوسش داشتم باشم خدا میدونه بشه یا ن
اقای ویروس ی مقدار همه اصول و قانون های زندگیم رو درموردش تغییر کرد
سلامت باشی همین آبنبات هام برای ی دنیاااا ارزش دارننوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@maryam-_-sh در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
chichak am در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@maryam-_-sh در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
chichak am در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@maryam-_-sh
عهه سلام مریم
یه بار ی عالمه عسک آبنبات برات فرستادم تودلی
فکر کنم یکی توی تودلی برشون داشت برا خودش و نوتیفش برات نیومدباهمتون قهرم
درس ها خوب پیش میره؟؟سلام عزیزدلم
واقعا؟
اما من ک ندیدم
راستش این دوماه اصلا نیومدم انجمن
حتی ایمیلم روهم کاملا حذف کرده بودم
کلی فکرکردم تا رمزم یادم اومد
من آبنباتام رو میخوام ک🥺
مرررررسی اونم ی دنیاااااا زیاد زیاد
اره خوبن شکر
با زیست سروکله میزنم اما ناامیدمم نمیکنه
شما خوبیداره آره
فعلا این آبنات های خودت رو داریم
قربونت برم
خداروشکرامیدوارم همیشه رابطه همزیستی داشته باشید باهم
منم خوبم مرسیعزیزمی
وای واقعا امیدوارم
فعلا ک دوسش دارممیتونم بگم ۶سال طول کشید تا دوسش داشته باشم
دوست داشتن من نسبت ب آدمای واقعی هم همینه
یعنی میدونید
یا بدم میاد از ی طرف یا خوشم
اما اینکه بخوام عاشق ی نفر بشم یا دوسش داشتم باشم خدا میدونه بشه یا ن
اقای ویروس ی مقدار همه اصول و قانون های زندگیم رو درموردش تغییر کرد
سلامت باشی همین آبنبات هام برای ی دنیاااا ارزش دارنعهه دیر رسیدم باز رفتی که
آره کم و بیش میشناسمت دختر
انشاالله همیشه همینقدر با عشق و محبت جلو برین
من منتظر اون روزیم که با ابولفضل بیای انجمن
قربونت لطف داری -
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صبر اوج احترام به
حکمت خداست
صبور که باشی ...
هم حکمت را میفهمی
هم قسمت را می چشی
هم معجزه را می بینی...! -
صبر اوج احترام به
حکمت خداست
صبور که باشی ...
هم حکمت را میفهمی
هم قسمت را می چشی
هم معجزه را می بینی...!نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
این پست پاک شده!
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۴۳ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شده
دختر پاییز
بهارخوبی عزیزم؟؟؟
بهار دختر پاییز انجمن -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
#دلنوشته
پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد.
"جلوی در دانشگاه منتظرتم، تموم شدی بیا..."
یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم، با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم... "
فوری جواب داد:
" یکشنبه ها تا سه کلاس داری. "
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:
"جبرانی انداخته استاد تجزیه تحلیل... "
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه، منتظرتم... "
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی.
اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود...
دست به جیب، با لبخند یه وری مغرورش..!!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم، فکر کنم قدم به زور تا بازوش میرسه..!
دستشو که تکون داد سمتم، هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام...
آروم زمزمه کردم:
"هوا یهویی خیلی سرد شد..."
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم...
صدای خنده ی زورکیشو شنیدم :
"بریم آب هویج بستنی..؟"
آهسته گفتم :
"سرده هوا، قهوه ی تلخو ترجیح میدم..."
دیگه نخندید، سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی، از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود..!!
دستاشو برد تو جیبش.
قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم...
جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن، اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که..!!
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم...
زیادی جنتلمن بود مرد من...
"گویا برای همه..!"
تو کافی شاپ همیشگی، کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابونِ دم غروب، نشست جلوم ...
با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...
یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد.
پرسید:
"مطمئنی بستنی نمیخوری..؟؟"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم...
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
"میدونی، وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای، دیوونه نبودم، دلم گرم بود..!"
دستامو که میگرفتی و میذاشتی تو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم... بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود...
"الان سردمه... شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه..."
نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت، به حرف اومدم:
"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..."
دستش روی میز مشت شد، چقد رگای برجسته ش بهش میومد...
من به دلم نبود بریم، زهرا اصرار کرد...
بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :
اونجارو، این پسره رو، چقد شبیه آقاتونه...
بعدم خندید...
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم، هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه...
بعد که زهرا گفت:
این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی..؟؟
نگاهش کردم، شبیه تو نبود، همه چیز همون بودا... همین قد و بالا، غرور، پالتوی مشکی، دستبند چرم مشکی...
همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود تو دستای هرکی غیر از من...
خودت بودیا...اما تو نبودی...
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم :
هیس..!! یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست...؟؟
از دیروز هر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود.
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای تو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"
صداشو به زور شنیدم :
" تو عشقی... اون فقط... یعنی من..!! "
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم :
"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمیدید، اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی، اگه عاشق بودی...اگه بودی..."
یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم :
" کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون..."
دستشو دراز کرد دستمو بگیره، اما وسط راه پشیمون شد انگار...
مشتش کرد و محکم کوبید رو میز
بی صدا از کنارش گذشتم، شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد :
" چقدر ساده از دست دادمت... " -
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
لحظات خیلی حساس
-
لحظات خیلی حساس
ابراهیم طاها چه لحظاتی
-
ابراهیم طاها چه لحظاتی
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهایلین حیدرزهی لحظات حساس
مرگ
و
زندگی -
ایلین حیدرزهی لحظات حساس
مرگ
و
زندگیابراهیم طاها در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
ایلین حیدرزهی لحظات حساس
مرگ
و
زندگیمن تجربه کردم لحظه مرگ زندگی.ولی یادم نیست چه لحظاتی داشتم خوب یا بد
-
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۵:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وقتی با ی ارامش خاصی میشینی روی همون صندلی چوبیِ جلوی پنجره
پنجره ای که روبروی حیاطه
درختارو میبینی/سبزیِ باغچه رو/گلهای توی گلدون که به دیوار آویزون شدن...
اجر به اجر اون دیوار رو میشناسی
همونی ک وقتی با لوسیفرم ازش بالا میرفتیم
دوتایی:))
من نگاه میکردم به اون و یادم میداد چجوری آجرهای تیکه شده ای که وسط دیوار سوراخ ایجاد کردن رو بگیرم و بِرَم بالا
جا پای جاش گذاشتم:))
اروم باهم رفتیم بالا:))
باهم میگفتیم و قَش قَش میخندیدیم
مادرم نگاهم میکرد:)) او لوسیفرم را نمیدید:))
فکر میکرد دوستِ خیالی دارم:))
اما او از هر واقعی ای؛ واقعی تر بود:))
میگفت حوریه بیا اینجا این پالتو رو بپوش سرما میخوری مادرم:))
ولی نمیدونست ک کنار لوسیفرم ک تشعشع آتیش و حرارت سوزناکی ازش ساطع میشد،چقدر گرمم:))
لوسیفر اونقدرا هم بد نیس:))
شاید...یکم تنهاس:))
وقتی سجده نکرد فک میکرد ادمها برتر از اون نیستن:))
فک نمیکرد حتی ممکنه ی روزی برسه که به این حد برسن که دستشو از پشت بِبَندن:))
لوسیفرم مهربان است:)) شماها نمیفهمید:))
اما من او را دارم:) همانکه همیشه باهام بازی میکرد
همان که بالهای سفید و سرخِ زیبایی داشت... وقتی میرسیدیم بالای دیوار میگفت بِپَر...
میپریدم...و مطمئن بودم که مرا میگیرد:))
هیچ وقت رهایم نکرد:))
من لوسیفرم را دوست دارم:)) آنقدر ها هم بد نیس که میگویند...او فقط تنهاست:))
(از سری حرفهایم به لوسیفر من...my lucifer)