-
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
اما ، من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده بی بازگشت را.... -
من بر آنم كه درين دنيا
خوب بودن به خدا
سهل ترين كارست
و نمي دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد مرا سخت مي آزارد -
دین راهگشا بودو تو گمگشته دینی !
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی،
آهو نگران است بزن تیر خطا را ...
صیاد دل از کف شده، تا کی به کمینی؟
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود !
هر جا بروی باز گرفتار زمینی ،
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید ...
هر وقت شدی آینه ، کافی است ببینی
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبک سایه فردوس برینی
ای عشق ، چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم !
در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی ...!
-
عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه اتعشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کندمیشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجودزنده دلها ميشوند از عشق، مست
مرده دل كي عشق را آرد به دستعشق را با نيستي سودا بود
تا تو هستي، عشق كي پيدا بود" مولانا "
-
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشمجز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشمدر خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشمبر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشمدر کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشمبا جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشمخاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم️«م. سرشک»️
-
او میمکد طراوتِ گلها و بوتههای افریقا را،
او میمکد تمامِ شهدِ گلهای آسیا را،
شهری که مثلِ لانهی زنبورِ انگبین،
تا آسمان کشیده
و شهدِ آن: دلار
یک روز،
در هُرمِ آفتابِ کدامین تموز،
مومِ تو آب خواهد گردید،
ای روسپی عجوز ؟
«نیویورک»؛ دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
#جان_پدر_کجاستی
-
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاستآهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاستآری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاستشمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاستتنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاستهر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاستمهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاستساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاستای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاستآن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاستای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست«شهریار»
-
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیبگل به صفت نادرست لاله به صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیبهر که درین روزگار هست ز می بینصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبرخوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگویتازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ گشته دگر مشکبویلاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست بوی بنفشه مگرای سخنآرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زودمی زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زودچیره زبان برگشای جام به کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر«امیرمعزی»
-
ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ زردشت
بیروی تو چون زلف تو گوژست مرا پشتعشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت
جور تو مرا خست و جفای تو مرا کشتهر چند همه جور و جفای تو کشیدم
هرگز نکنم مهر و وفای تو فرامشتبرخیز و بیا تا ز رخ و زلف تو امشب
پر لاله کنم دامن و پر مشک کنم مشت«امیرمعزی»
-
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مراجان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر
چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مراز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مراگرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مراگر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مراچون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مراجان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا«عطار»
یه سوز خاصی داره
-
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ماچون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ماپس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام مابس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام راپس شد چون مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام مادل گشت چون دلدادهای جان شد ز کار افتادهای
تا ریخت پر هر بادهای از جام دل در جام ماجان را چون آن می نوش شد از بیخودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ماعطار در دیر مغان خون میکشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما«عطار»
-
آههای آتشینم پردههای شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوختدوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوختجان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوختپردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوختروز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یاربهای دیگرشب بسوختهر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوختباز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت«عطار»
-
چگونه شرح آن گویم که جانم
ز عشق این سخن مست و خراب استاگر پرسی ز سر این سؤالی
چه گویم من که خاموشی جواب استبرای جست و جوی این حقیقت
هزاران حلق در دام طناب استز درد این سخن پیران ره را
محاسنها به خون دل خضاب استجوانمردان دین را زین مصیبت
جگرها تشنه و دلها کباب استز شرح این سخن وز خجلت خویش
دل عطار در صد اضطراب است«عطار»
-
ساقیا لبریز کن پیمانه را
یا بمن بنما ره میخانه راکو کمند زلف آن زیبا نگار
تا به بند آرم دل دیوانه راشمع از عشق تو میسوزد که سوخت
گرمی شوقش پر پروانه رابوی مِی هوشم چنان از سر ربود
که غلط کردم ره میخانه راآشنایان را کند پامال جور
تا بدست آرد دل بیگانه را«غبار همدانی»