-
صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
آیینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن️ «محمدرضا شفیعی کدکنی»️
-
این صدا صدای کیست ؟
این صدای سبز
نبض قلب آشنای کیست ؟
این صدا که از عروق ارغوانی فلق
وز صفیر سیره و
ضمیر خاک و
نای مرغ حق
می رسد به گوش ها صدای کیست ؟
این صدا
که در حضور خویش و
در سرور نور خویش
روح را از جامه ی کبود بودی این چنین
در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج
می رهاند و برهنه می کند
صدای ساحر رسای کیست ؟
این صدا
که دفتر وجود را و
باغ پر صنوبر سرود را
در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند
صدای روشن و رهای کیست؟
من درنگ می کنم
تو درنگ می کنی
ما درنگ می کنیم
خاک و میل زیستن درین لجن
می کشد مرا
تو را
به خویشتن
لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم
وین فراخنای هستی و سرود را
به خویش تنگ می کنیم
همچو آن پیمبر سپید موی پیر
لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید
از دو سوی
این دو بانگ را
به گوش می شنید
بانگ خاک سوی خویش و
بانگ پاک سوی خویش
هان چرا درنگ
با ضمیر ناگزیر خویش جنگ
این صدای او
صدای ما
صدای خوف یا رجای کیست ؟
از دو سوی کوشش و کشش
بستگی و رستگی
نقشی از تلاطم ضمیر و
ژرفنای خواب اوست
اضراب ما
اضطراب اوست
گوش کن ببین
این صدا صدای کیست ؟
این صدا
که خاک را به خون و
خاره را به لاله
می کند بدل
این صدای سحر و کیمیای کیست ؟
این صدا
که از عروق ارغوان و
برگ روشن صنوبران
می رسد به گوش
این صدا
خدای را
صدای روشنای کیست ؟️«محمدرضا شفیعی کدکنی»️
-
- حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
-
این پست پاک شده!
-
- زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست
- هر كسي نغمه ي خود خواند از صحنه رود
- خرم ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد
-
- هرکه ناموخت از گذشت روزگار/هیچ ناموزد زهیچ آموزگار
-
از همان روزی که دستِ حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرتِ هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مُرد
گر چه آدم زنده بود …. -
پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را
می دانم و صفای دلاویز دشت را
اما ، من این میان
پرواز لحظه ها را
افسوس می خورم
پرواز این پرنده بی بازگشت را.... -
من بر آنم كه درين دنيا
خوب بودن به خدا
سهل ترين كارست
و نمي دانم
كه چرا انسان
تا اين حد
با خوبي
بيگانه است
و همين درد مرا سخت مي آزارد -
دین راهگشا بودو تو گمگشته دینی !
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی،
آهو نگران است بزن تیر خطا را ...
صیاد دل از کف شده، تا کی به کمینی؟
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود !
هر جا بروی باز گرفتار زمینی ،
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید ...
هر وقت شدی آینه ، کافی است ببینی
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبک سایه فردوس برینی
ای عشق ، چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم !
در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی ...!
-
عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه اتعشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کندمیشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجودزنده دلها ميشوند از عشق، مست
مرده دل كي عشق را آرد به دستعشق را با نيستي سودا بود
تا تو هستي، عشق كي پيدا بود" مولانا "
-
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشمجز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشمدر خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشمبر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشمدر کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشمبا جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشمخاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم️«م. سرشک»️
-
او میمکد طراوتِ گلها و بوتههای افریقا را،
او میمکد تمامِ شهدِ گلهای آسیا را،
شهری که مثلِ لانهی زنبورِ انگبین،
تا آسمان کشیده
و شهدِ آن: دلار
یک روز،
در هُرمِ آفتابِ کدامین تموز،
مومِ تو آب خواهد گردید،
ای روسپی عجوز ؟
«نیویورک»؛ دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
#جان_پدر_کجاستی