-
نوشتهشده در ۲۵ فروردین ۱۳۹۵، ۲۰:۵۰ آخرین ویرایش توسط NAJI انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ فروردین ۱۳۹۵، ۲۱:۱۳ آخرین ویرایش توسط بهاره انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۵:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
خیرین کوچک دریا دلنوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۹:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۰:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
این پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۱:۵۲ آخرین ویرایش توسط Mehdi انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ آخرین ویرایش توسط Mehdi انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۳:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خسته ای ..بی حوصله ای . بی حوصله تر از همیشه دنیایت برایت رنگ باخته...
.به اسمان چشم می دوزی معبودت را صدا میزنی ...پس کجاست حق من ...سهم من ؟کجاست ارزوهایی را که به تو دادمشان نکند به دست باد سپردیشان؟!
مگر تو نبودی که عاشقانه تلاشهایم را تحسین میگفتی؟
نکند رهایم کردی؟....نکند صدایم را نمیشنوی ..اصلا نکند تقدیرم را طور دیگری رقم زدی ....نکند جاده ارزوهایم را اشتباه امده باشم ؟...همه ترسم از این است معبودم!
مگر نگفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را؟!خواندمت اجابتم نکردی ...
خدای من ...از نو بلند میشوم
نمیدانم چرا اینقد ارزوهایم را نزدیک میبینم حتی نزدیکتر از قبل
تو بودی که شکستم را به دست باد سپردی
خواندمت اجابتم کردی هنگامیکه افسوس زمان از دست رفته ام را میخوردم یادم است لحظات اخر بود از تو فرصت بیشتری طلب کرده بودم و تو همان لحظه اجابتم کردی و ندیدم ..فراخواندی مرا و نشنیدم
حال تو را دارم و زمان گرانقدر پیش رویم را
مهربان من !تمام لحظات بودنت را میبینم ...میفهمم ..حس میکنم ...انگاه که اشکهایم پهنای صورتم را خیس کرده بود دستان مهربان تو بود که گونه های خیسم را پاک کرد و به من امید فردا را داد فردایی به سپیدی صبح و زیبایی بهار
تمام نجواهای خیر خواهانه ات را می شنوم که برایم از خواستن و رسیدن میگویی ...انگاه که ارزوهایم را یک به یک برایم تصویر میکنی و به من امید میدهی ...عشق میدهی ....من از هدفم به تو میرسم تویی که در انتها برای من خلاصه میشوی
دستان گرم و اغوش بازت را حس میکنم ....انگاه که دستانم را در دست فردا میگذاری و لبخندت را بدرقه گرم مینمایی
حال میفهمم که جاده ارزوهایم را درست امده بودم ...که اگر چنین نبود تصمیمم دوباره ماندن نبود
چگونه بگویم که مهر تو با جانم عجین شدست عزیزترینم؟!!!!......
چگونه شکر گویمت که زبانم قاصر است و بیانم محدود....؟!!!!!
خدای مهربانم دیدم که عاشقانه و با همان لبخند همیشگی ات خاک های شکستم را از ارزوهایم تکاندی و انهارا دوباره پیشکشم کردی
دیدم که چگونه با اغوش مهربانت به من نوید فردا را دادی و با نفست به من جان دوباره بخشیدی
بارالها !من به چشم دل معجزه ات را دیدم انگاه که با یک شکست ٍ بزرگ ...هدفم را بزرگتر کردی خواسته ام را پهنا بخشیدی .....ببیشتر از قبل و این عین معجزه توست
دیدم فهمیدم حس کردم ...نگاه غافلم را که خیره به شکست اکنونم بود تو بودی که مرا ....نگاهم را.... معطوف قله ارزوهایم کردی همان قله ای که میخواستم نیمه کاره رهایش کنم نمیدانستم که قرار است با دوباره ماندنم من فاتحش باشم
بنده غافل ونادانت را ببخش ...ببخش مرا که حس کردم فراموشم کردی تویی که انی از من غافل نمیشوی مرا ببخش عزیز ترینم که چشمانم در پس غبار دوری از تو درهای باز رحمتت را ندید
میدانم پیروزیه فردایم در پس شکست امروزم است...
معبود م..مهربانم..عزیزترینم ...نمیدانم چرا مرا لایق این نعمت دانستی :دوباره ماندن وجنگیدن
نمیدانم در من چه دیدی که نه تنها نخواستی دست بکشم بلکه از من هدف بزرگتری هم میخواهی میدانم که توان رسیدن به ان را به من داده ای
خداوندا هزاران بار شکر گویمت سپاس گویمت نعمت دوباره ماندنی که به من عطا کردی زیباترین هدیه تو به من بود
با تمام وجود قدر دانمش
معبودم !میدانم دوستم داری ...میدانی دوستت دارم
با تو چه زیباست رد شدن از سختی ها چقدر شیرین شده است شکستی که بزرگم کرده است
چقدر قشنگه وقتی هدفم رو هر روز با بهترین عملکرد نشون میدم و با همه وجود تلاش می کنم تا بهترین خلق تو روی روی زمین باشم ؛ احساس آرامش یعنی آغوض پر مهر و محبتت را احساس کنم و قدم در جای پای بزرگان و با اعتماد به تو به حرکت رو به صعود خود ادامه دهم
مثل همیشه " + به علاوه خدا بودن یعنی - (منهای) همه مشکلات و سختی ها "
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۳:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
این همون متنه هستش؟
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۴:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یه چیزی تو دلم هست بگمش قبل اینکه بترکم
از وقتی که فهمیدم دست انداختن دیگران گناه بزرگیه نمیتونم با خدا راحت باشم...نه اینکه من راحت نباشم نه اتفاقا من از خدامه باهاش راحت بحرفم اما یه حسی بهم میگه اون راحت نیست که من باهاش بحرفم ...یه مدت صبر کنم بهتره
واینکه یادم میاد تقریبا سه سال پیش یه بنده خدایی رو بدجور سرکار گذاشتم...بدجووور! اصلا یادم میاد احساس ندامت و پشیمانی همه وجودمو میگیره...کجایی که ازت حلالیت بگیرم....اما یه نکته پهنی که وجود داره اینه که از من بعیده حلالیت گرفتن،حتی اگه اون فرد رو ببینم ممکنه حلالیت نگیرم و این واقعیت تلخیه که من ذاتم قابل تغییر نیس ...اما نه...خدایا یه موقعیتی پیش بیاد ببینمش من حلالیت میگیرم فقط مطمئنم دوتاشاخ درمیاره
و در آخر اینکه... پروردگارا،امشب که شب آرزوهاس، خدمت برسم؟ اگه آره پس اون اتفاقی که تو ذهنمه بیفته اگه نه هم نیفته -
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۴:۴۱ آخرین ویرایش توسط بهاره انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ فروردین ۱۳۹۵، ۱۴:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هوا ابری , آسمون دلگیر
ولی ساعت میگه غروب نشد
یه صدایی میگه سکوت نکن -
از تمامی کسانی که سرکارشون گذاشتم یا به عبارتی دست انداختم حلالیت میطلبم...قصدم بد نبوده من همتونو دوس دارم
کاش حلالیت گرفتن واقعی هم به سادگی مجازیش بود
حلال کنید دیگه من دوستتونم