-
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
🪑طلبِ منصبِ فانی نکند صاحب عقل
عاقل آن است که اندیشه کند، پایان را... -
نوشتهشده در ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۸:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدمابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدمهر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدمروی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدمچشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدمنقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدمساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدمخوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدمحافظ
سومی
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهمرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوستواله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوستزلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانهای افتادهام در دام دوستسر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوستبس نگویم شمهای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوستگر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوستمیل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوستحافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوستحافظ
چهارمی
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۵:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مانده ام خیره به راه
نـه مرا پای گریـز
نه مرا تاب نگــاه| فریدون مشیری |
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۵:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
《دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانمتو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم》| شفیعی کدکنی |
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۵:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیدی که سخت نیست ،تنها بدون من
دیدی که صبح میشود ،شب ها بدون مناین نبض زندگی بی وقفه میزند…فرقی نمی کند
با من …بدون مندیروز گرچه سخت، امروز هم گذشت
طوری نمیشود،..فردا بدون من -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۵:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خو بخند از ته دل میشوم غمخوارت
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۵:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
غزلیات سعدی
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۵:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
#غزلیات سعدی
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۵:۳۳ آخرین ویرایش توسط Mobeen انجام شده
گَوَن از نسیم پرسید
دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما راشفیعی کدکنی -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگانی چه هوسناک است ، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس،حرف از خواستن بی ترس گفتن،شاد بودن!…
نیما یوشیج برف -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟ -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نیما یوشیج شعر ققنوس
از این راه شوم ،گرچه تاریک است
همه خارزار است و باریک است
ز تاریکیم بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی… -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شعر “آی آدمها” از نیما یوشیج
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امّید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
-“آی آدمها”…
و صدای باد هر دم دلگزاتر،در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-“آی آدمها”…
نیما یوشیج
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
يکي تاجور بُد به ايران زمين
بسي حيله گر بود و ناپاک دين
به بد نامور در جهان گشته بود
خودش پير و حرصش جوان گشته بود
وُ را بُد دو پور قوي و دلير
و دختي خرد پيشه و سر به زير
نخستين پسر بود افراسياب
رخ پر فروغش به از آفتاب
تنش پر توان بود چون ژنده پيل
خروشان و رخشنده چون رود نيل
و دختي که شيرين سخن نام داشت
به زيبايي از ماه الهام داشت
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
خیام
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یارب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده
خواجه عبدالله انصاری
-
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۶:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
رهی معیری