-
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
-
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
-
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
-
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
-
عالم به توست قایم تو در چه عالمی
تنها به توست زنده تو تنها چگونهای
مولانای جان
-
ای جان و ای دو دیده بینا چگونهای
وی رشک ماه و گنبد مینا چگونهای
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای
آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است
و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونهای
ای جان تو در گزینش جانها چه میکنی
وی گوهری فزوده ز دریا چگونهای
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونهای
زان گلشن لطیف به گلخن فتادهای
با اهل گولخن به مواسا چگونهای
ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری
وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونهای
عالم به توست قایم تو در چه عالمی
تنها به توست زنده تو تنها چگونهای
ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی
وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونهای
زیر و زبر شدیمت بیزیر و بیزبر
ای درفکنده فتنه و غوغا چگونهای
گر غایبی ز دل تو در این دل چه میکنی
ور در دلی ز دوده سودا چگونهای
ای شاه شمس مفخر تبریز بینظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونهای
مولانا
-
شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
نمیدهند اجازت مرا به سیر سفر
نسیم باد مصلا و آب رکن آباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب دل شاد
حافظ
-
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سر من مایه سودا همه تو
هر چند به روزگار در می نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
مولانا
-
آن نخل ناخلف که تبر شد زما نبود
ما را زمانه گر شکند ساز می شویم -
تنت به ناز طبیبان نمی شود محتاج
اگر با ماسک بپوشانی آن رخ زیبا را
-
در زمستان گرمم از گرمای تو
در بهاران شادم از آوای تو
فصل گرما گرمی اش از قلب من
در خزان برگی ام و میمیرم به پیش پای تو
کاش فصل پنجمی در راه بود
کاش نامش فصل وصل ما بود
کاش برگ برگ درختان خزان
برگریزان زرد و سرخ و نغمه خوان
می سرودند با این نوا بخت تو
تو بمان ای که عشق را سامان تویی
ای پادشاه فصل ها
قلب را درمان تویی
از تلخی آشوب ها
کاش فصل پنجمی در راه بود
کاش نامش فصل وصل ما بود
افشین یدالهی
-
مردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید| شفیعی کدکنی |
-
دلبران مهر نمایند
و وفا نیز کنند؛
دل بر آن مهر چه بندی
که جفا نیز کنند ... -
چه بگویم که ناگفته هم پیداست ...
-
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش استنیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش استهر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش استبرق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش استفکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش استهیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش استصائب تبریزی
-
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب استگر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب استافسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب استبیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب استمعشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب استگل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب استسبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب استدر کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب استحافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب استحافظ