-
❲عقل بیهوده سَرِ طرح معما دارد
بازیَ عشق مگر شاید و اما دارد؟❳ -
خوشآ
چِشمی،که خواند
حرف دِل را..! -
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد-حضرت حافظ
-
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
-حضرت حافظ -
سودای تو از سر رود اصلا شدنی نیست
این است بلایی که ز سر وا شدنی نیستدلتنگِ توام نیست سرِ باغ و بهارم
چشمم به گل و سرو و سمن وا شدنی نیستبا ما دلِ بی رحم بتان صاف نگردید
فریاد ازین سنگ که مینا شدنی نیستمعمورۀ دلها ز غمت رو به خرابی ست
کو شهر که از جور تو صحرا شدنی نیست؟شورِ عجبی از تو فتاده ست به سرها
کو قطره که از شوق تو دریا شدنی نیست؟از نکهتِ پیراهنِ یوسف چه گشاید؟
چشمم بجز از بوی تو بینا شدنی نیستروزی که به استاد سپردند مرا گفت:
کین والۀ عشق آمده ملّا شدنی نیستما را ز خرابات به مسجد نَتَوان برد
دامانِ می آلوده مصلّا شدنی نیستیک مشت شرر نیست در آتشکدۀ دل
کز تربیت عشق، ثریّا شدنی نیستصد رنگ غم آمیخته با خونِ دلِ من
جانا مخور این می که گوارا شدنی نیست -
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
حافظ
-
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
-حضرت حافظ -
دِلِ خُود چُون بِـه سَرِ زُلــفِ تُو دیدَم ، گُفتَم
اِی خُوش آن دَم کِه پَریشان بِه پَریشان برسد| طالب آملی |
-
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داندنه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داندتو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داندغلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داندوفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داندبباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای شیوه پری داندهزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داندمدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داندبه قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داندز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند -
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
|مولانایِ جان|
@Saghi-Mortazavi -
تو را آنی ست در خوبی
که هرکس آن نمی داند...•| سلمان ساوجی
-
جان رقص میکند به سماع کلام دوست
|سعدیِ جان|
@mitra-ism-rahmani