مشورت با مدیرم در ارتباط با مشکلات روانیم
-
سلام بچهها، امیدوارم حالتون خوب باشه
قبل از هر چیزی معذرت میخوام بابت طولانی بودن پیام
من دوازدهم تجربی هستم و تا الان شروع نکردم
شاید باورتون نشه ولی من دو ساله میخوام شروع کنم برای کنکور ولی هر دفعه به یه دلیل جا زدم، یه سری از این بهونههاالان وسط هفتهس بزار برای شنبه، حسش نیست، هنوز وقت هست، من باید ۶ بیدار میشم حالا که ۷ بیدار شدم پس کلا کنسله بیخیال درس، اِ فلانی گفته دفتر نکات خوبه آقا کنسله دوباره از اول شروع میکنیم، اَه همهش یادم رفته دوباره از اول، کمال گرایی شدید، وسواس، ناامیدی، نداشتن هدف و ... من دقیقا تا همین پریروز هر روز بیشتر از دیروز توی باتلاق میرفتم و همه این مشکلات که ناشی از تفکر و نگرشمه هر روز بیشتر به دورم میپیچید تا اینکه یه اتفاق افتاد، حالا این اتفاقه چی بود، من کلا قرار بود نرم مدرسه تا امتحانای دیپلم و خودم بشینم بخونم (که عمرا اگه میخوندم) ساعتای ۸ اینا بود از مدرسه زنگ زدن گفتن چرا نمیای مدرسه مامان بابامم حسااااس عصبانی شدن گفتن واقعا علتش چیه، خب من چی میگفتم؟ میگفتم دخترتون دست گلتون هنوز هیچی نخونده فقط بلده حرف بزنه الان که امتحاناس مثل چی تو گل مونده؟ یکم گریه و دعوا و اینا تا اینکه بزور و تنها فرستادنم مدرسه خلاصه من ساعت ۱۰ بود رفتم مدرسه و کل قضیه رو گفتم و گفتم که من اصلا مریض نبودم و دروغ گفتم و خداروشکر معاونمون خیلی خیلی منطقیه و گفت عیبی نداره (تنهایی و صورت گریهای طورمم بی تاثیر نبود البته) خلاصه ما رفتیم تو کلاس و دوستام گفتن بعد مدرسه با مدیر جلسه داریم و قراره مشکلاتمون رو مطرح کنیم یکم حرف زدیم بعد مدیرمون داشت درباره امکانات و شرایط و اینا حرف میزد بعد من دستمو بلند کردم مشکل خودمو گفتم، بدین شرح
من گفتم خانوم مشکل ما امکانات نیست چون فکر نمیکنم کسی مشکل کتاب و معلم داشته باشه و سایت آلا رو مثال زدم و اینا بعد گفتم فکر میکنم مشکل از تفکرمونه و مشکلات خودمو گفتم بعد گفت تو نیاز داری به روانشناس و بعد گفت داری اجتناب میکنی و اینا بعدم گفت آخرسر بیا شماره یه روانشناس رو بهت بدم، آخرسر صدام زد ولی من گفتم باید با خودتون حرف بزنم ...
این بود اون اتفاقه، توی مسیر خونه دیشب صبح خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتپ با مدیرم صادق باشم (مدیرمون روانشناسه) و بگم که نمیخوام برم پیش اون روانشناس، آخه نمیخوام خانواده متوجه بشه و اینم بگم که خانواده من اعتقادی ندارن (میدونم مشکلم جدیه ولی لطفا نگین برو خونواده رو راضی کن که محاله ممکنه) امروز رفتمم پیشش خیلی خیلی سرش شلوغ بو گفت باید برم تا جایی، برگشتم با هم حرف میزنیم ولی وقتی برگشت جلسه داشت با اولیا و کلا نشد. حالا من یکم مرددم با خودم میگم نکنه اشتباه باشه اینکار (اینم بگم که من هیچ کس رو ندارم برای اینکار نه روانشناسی نه دوستی نه فامیلی هیچی) و با خودم میگم خودم با همین باشگاه ذهن سازی آلا و کتابا خودمو درمان کنم (اینم بگم که با دو سه تا از همکلاسیام که صحبت کردم گفتن که آرره برو مشکلاتت جدیه و اینا) حالا میخوام بگم بچهها کسی داشته این مشکلات رو؟ من واقعا مرددم نمیدونم چیکار کنم (توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و نمیتونم تصمیم بگیرم)
من میخوام فردا به مدیرم بگم کمکم کنه این افکار رو بزارم کنار و یکم هلم بده تا برم سمت درس و انقدر نترسم از شکستی که شاید اصلا پیش نیاد -
-
خلاصه شو تو یه جمله میگی؟
-
سلام بچهها، امیدوارم حالتون خوب باشه
قبل از هر چیزی معذرت میخوام بابت طولانی بودن پیام
من دوازدهم تجربی هستم و تا الان شروع نکردم
شاید باورتون نشه ولی من دو ساله میخوام شروع کنم برای کنکور ولی هر دفعه به یه دلیل جا زدم، یه سری از این بهونههاالان وسط هفتهس بزار برای شنبه، حسش نیست، هنوز وقت هست، من باید ۶ بیدار میشم حالا که ۷ بیدار شدم پس کلا کنسله بیخیال درس، اِ فلانی گفته دفتر نکات خوبه آقا کنسله دوباره از اول شروع میکنیم، اَه همهش یادم رفته دوباره از اول، کمال گرایی شدید، وسواس، ناامیدی، نداشتن هدف و ... من دقیقا تا همین پریروز هر روز بیشتر از دیروز توی باتلاق میرفتم و همه این مشکلات که ناشی از تفکر و نگرشمه هر روز بیشتر به دورم میپیچید تا اینکه یه اتفاق افتاد، حالا این اتفاقه چی بود، من کلا قرار بود نرم مدرسه تا امتحانای دیپلم و خودم بشینم بخونم (که عمرا اگه میخوندم) ساعتای ۸ اینا بود از مدرسه زنگ زدن گفتن چرا نمیای مدرسه مامان بابامم حسااااس عصبانی شدن گفتن واقعا علتش چیه، خب من چی میگفتم؟ میگفتم دخترتون دست گلتون هنوز هیچی نخونده فقط بلده حرف بزنه الان که امتحاناس مثل چی تو گل مونده؟ یکم گریه و دعوا و اینا تا اینکه بزور و تنها فرستادنم مدرسه خلاصه من ساعت ۱۰ بود رفتم مدرسه و کل قضیه رو گفتم و گفتم که من اصلا مریض نبودم و دروغ گفتم و خداروشکر معاونمون خیلی خیلی منطقیه و گفت عیبی نداره (تنهایی و صورت گریهای طورمم بی تاثیر نبود البته) خلاصه ما رفتیم تو کلاس و دوستام گفتن بعد مدرسه با مدیر جلسه داریم و قراره مشکلاتمون رو مطرح کنیم یکم حرف زدیم بعد مدیرمون داشت درباره امکانات و شرایط و اینا حرف میزد بعد من دستمو بلند کردم مشکل خودمو گفتم، بدین شرح
من گفتم خانوم مشکل ما امکانات نیست چون فکر نمیکنم کسی مشکل کتاب و معلم داشته باشه و سایت آلا رو مثال زدم و اینا بعد گفتم فکر میکنم مشکل از تفکرمونه و مشکلات خودمو گفتم بعد گفت تو نیاز داری به روانشناس و بعد گفت داری اجتناب میکنی و اینا بعدم گفت آخرسر بیا شماره یه روانشناس رو بهت بدم، آخرسر صدام زد ولی من گفتم باید با خودتون حرف بزنم ...
این بود اون اتفاقه، توی مسیر خونه دیشب صبح خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتپ با مدیرم صادق باشم (مدیرمون روانشناسه) و بگم که نمیخوام برم پیش اون روانشناس، آخه نمیخوام خانواده متوجه بشه و اینم بگم که خانواده من اعتقادی ندارن (میدونم مشکلم جدیه ولی لطفا نگین برو خونواده رو راضی کن که محاله ممکنه) امروز رفتمم پیشش خیلی خیلی سرش شلوغ بو گفت باید برم تا جایی، برگشتم با هم حرف میزنیم ولی وقتی برگشت جلسه داشت با اولیا و کلا نشد. حالا من یکم مرددم با خودم میگم نکنه اشتباه باشه اینکار (اینم بگم که من هیچ کس رو ندارم برای اینکار نه روانشناسی نه دوستی نه فامیلی هیچی) و با خودم میگم خودم با همین باشگاه ذهن سازی آلا و کتابا خودمو درمان کنم (اینم بگم که با دو سه تا از همکلاسیام که صحبت کردم گفتن که آرره برو مشکلاتت جدیه و اینا) حالا میخوام بگم بچهها کسی داشته این مشکلات رو؟ من واقعا مرددم نمیدونم چیکار کنم (توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و نمیتونم تصمیم بگیرم)
من میخوام فردا به مدیرم بگم کمکم کنه این افکار رو بزارم کنار و یکم هلم بده تا برم سمت درس و انقدر نترسم از شکستی که شاید اصلا پیش نیادsun shine سلام دوست عزیز
منم مثل تو بودم شاید بدتر البته می خوندم ولی اثری نداشت تقریبا خوندنم همون نخوندن بود خب فقط وقت حدر میدادم دو سال قبل و به شدت افسرده و وسواسی و استرسی شده بودم وحشتناک خیلی خیلی وحشتناک که روز اول نوروز زدم زیر گریه اینقدر به من فشار اومده بود که اصلا از زندگی ام ناامید شده بودم و ارزو می کردم که بمیرم
و برای همین من روشم را عوض کردم با طرز تفکرم همه چیز را کامل کامل عوض کردم و رفتم پیش مشاور درسی جدید که روانشناس هم بود و خیلی خیلی خوب بود خیلی من قبلش پیش یک مشاور می رفتم که توی شهرمون بهش التماس می کردن که بیاد و مشاورشون بشه اون اصلا خوب نبود برای من اصلا فقط استرس الکی و ترس ترس از همه چیز
زندگی ام سیاه شده بود ولی الان عوض شده دوست عزیز ببین هنوز وقت هست و باید طوری درس بخونی که واقعا لذت ببری با قلبت من که با راه ابریشم هستم عاشق درس شدم چون می فهمم و لذت می برم و مشکلاتی هم که پیش بیاد به یک روانشناس که مشاورم هست همون جدیده میگم و حل میکنم شماهم برید حتما حتما پیش روانشناس چون خیلی خیلی مسئله مهمی هست خیلی بعضی ها سر همین مسئله چندین سال درگیر هستند حتما شما پیگیر بشید حتما و ناامید نشید هرگز -
سلام بچهها، امیدوارم حالتون خوب باشه
قبل از هر چیزی معذرت میخوام بابت طولانی بودن پیام
من دوازدهم تجربی هستم و تا الان شروع نکردم
شاید باورتون نشه ولی من دو ساله میخوام شروع کنم برای کنکور ولی هر دفعه به یه دلیل جا زدم، یه سری از این بهونههاالان وسط هفتهس بزار برای شنبه، حسش نیست، هنوز وقت هست، من باید ۶ بیدار میشم حالا که ۷ بیدار شدم پس کلا کنسله بیخیال درس، اِ فلانی گفته دفتر نکات خوبه آقا کنسله دوباره از اول شروع میکنیم، اَه همهش یادم رفته دوباره از اول، کمال گرایی شدید، وسواس، ناامیدی، نداشتن هدف و ... من دقیقا تا همین پریروز هر روز بیشتر از دیروز توی باتلاق میرفتم و همه این مشکلات که ناشی از تفکر و نگرشمه هر روز بیشتر به دورم میپیچید تا اینکه یه اتفاق افتاد، حالا این اتفاقه چی بود، من کلا قرار بود نرم مدرسه تا امتحانای دیپلم و خودم بشینم بخونم (که عمرا اگه میخوندم) ساعتای ۸ اینا بود از مدرسه زنگ زدن گفتن چرا نمیای مدرسه مامان بابامم حسااااس عصبانی شدن گفتن واقعا علتش چیه، خب من چی میگفتم؟ میگفتم دخترتون دست گلتون هنوز هیچی نخونده فقط بلده حرف بزنه الان که امتحاناس مثل چی تو گل مونده؟ یکم گریه و دعوا و اینا تا اینکه بزور و تنها فرستادنم مدرسه خلاصه من ساعت ۱۰ بود رفتم مدرسه و کل قضیه رو گفتم و گفتم که من اصلا مریض نبودم و دروغ گفتم و خداروشکر معاونمون خیلی خیلی منطقیه و گفت عیبی نداره (تنهایی و صورت گریهای طورمم بی تاثیر نبود البته) خلاصه ما رفتیم تو کلاس و دوستام گفتن بعد مدرسه با مدیر جلسه داریم و قراره مشکلاتمون رو مطرح کنیم یکم حرف زدیم بعد مدیرمون داشت درباره امکانات و شرایط و اینا حرف میزد بعد من دستمو بلند کردم مشکل خودمو گفتم، بدین شرح
من گفتم خانوم مشکل ما امکانات نیست چون فکر نمیکنم کسی مشکل کتاب و معلم داشته باشه و سایت آلا رو مثال زدم و اینا بعد گفتم فکر میکنم مشکل از تفکرمونه و مشکلات خودمو گفتم بعد گفت تو نیاز داری به روانشناس و بعد گفت داری اجتناب میکنی و اینا بعدم گفت آخرسر بیا شماره یه روانشناس رو بهت بدم، آخرسر صدام زد ولی من گفتم باید با خودتون حرف بزنم ...
این بود اون اتفاقه، توی مسیر خونه دیشب صبح خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتپ با مدیرم صادق باشم (مدیرمون روانشناسه) و بگم که نمیخوام برم پیش اون روانشناس، آخه نمیخوام خانواده متوجه بشه و اینم بگم که خانواده من اعتقادی ندارن (میدونم مشکلم جدیه ولی لطفا نگین برو خونواده رو راضی کن که محاله ممکنه) امروز رفتمم پیشش خیلی خیلی سرش شلوغ بو گفت باید برم تا جایی، برگشتم با هم حرف میزنیم ولی وقتی برگشت جلسه داشت با اولیا و کلا نشد. حالا من یکم مرددم با خودم میگم نکنه اشتباه باشه اینکار (اینم بگم که من هیچ کس رو ندارم برای اینکار نه روانشناسی نه دوستی نه فامیلی هیچی) و با خودم میگم خودم با همین باشگاه ذهن سازی آلا و کتابا خودمو درمان کنم (اینم بگم که با دو سه تا از همکلاسیام که صحبت کردم گفتن که آرره برو مشکلاتت جدیه و اینا) حالا میخوام بگم بچهها کسی داشته این مشکلات رو؟ من واقعا مرددم نمیدونم چیکار کنم (توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و نمیتونم تصمیم بگیرم)
من میخوام فردا به مدیرم بگم کمکم کنه این افکار رو بزارم کنار و یکم هلم بده تا برم سمت درس و انقدر نترسم از شکستی که شاید اصلا پیش نیادsun shine
چقد شبیه منید شما
من هم بارها به بهانه های الکی درس نخوندم حالا هم دل و دماغ شروع دوباره ندارم، میدونی مقصرش خودمونیم چون انقدی اراده نداریم که بخاطر علاقمون تلاش کنیمبه نظرمن با مدیرتون صحبت کنید اما فقط خودتون هستید که میتونید به خودتون کمک کنید
-
sun shine سلام دوست عزیز
منم مثل تو بودم شاید بدتر البته می خوندم ولی اثری نداشت تقریبا خوندنم همون نخوندن بود خب فقط وقت حدر میدادم دو سال قبل و به شدت افسرده و وسواسی و استرسی شده بودم وحشتناک خیلی خیلی وحشتناک که روز اول نوروز زدم زیر گریه اینقدر به من فشار اومده بود که اصلا از زندگی ام ناامید شده بودم و ارزو می کردم که بمیرم
و برای همین من روشم را عوض کردم با طرز تفکرم همه چیز را کامل کامل عوض کردم و رفتم پیش مشاور درسی جدید که روانشناس هم بود و خیلی خیلی خوب بود خیلی من قبلش پیش یک مشاور می رفتم که توی شهرمون بهش التماس می کردن که بیاد و مشاورشون بشه اون اصلا خوب نبود برای من اصلا فقط استرس الکی و ترس ترس از همه چیز
زندگی ام سیاه شده بود ولی الان عوض شده دوست عزیز ببین هنوز وقت هست و باید طوری درس بخونی که واقعا لذت ببری با قلبت من که با راه ابریشم هستم عاشق درس شدم چون می فهمم و لذت می برم و مشکلاتی هم که پیش بیاد به یک روانشناس که مشاورم هست همون جدیده میگم و حل میکنم شماهم برید حتما حتما پیش روانشناس چون خیلی خیلی مسئله مهمی هست خیلی بعضی ها سر همین مسئله چندین سال درگیر هستند حتما شما پیگیر بشید حتما و ناامید نشید هرگزarthur morgan خیلی ممنونم از اینکه وقت گذاشتید دوست عزیز درسته حرفاتون کاملا درسته ولی من گفتم، نمیتونم برم پیش روانشناس (تحت هیچ شرایط بخاطر دلایلی) ولی مدیرم روانشناسی خوندن و به این مسائل آگاه هستن یعنی با یه دقیقه حرف زدن من فهمید مشکلم چیه حتی خیلی اوقات از حالت صورت من میفهمید که استرس دارم (من استرسی هستم)
-
arthur morgan خیلی ممنونم از اینکه وقت گذاشتید دوست عزیز درسته حرفاتون کاملا درسته ولی من گفتم، نمیتونم برم پیش روانشناس (تحت هیچ شرایط بخاطر دلایلی) ولی مدیرم روانشناسی خوندن و به این مسائل آگاه هستن یعنی با یه دقیقه حرف زدن من فهمید مشکلم چیه حتی خیلی اوقات از حالت صورت من میفهمید که استرس دارم (من استرسی هستم)
sun shine اینکه وظیفه است خب برید پیش مدیرتون و مشکلتون را بگید حتما شاید لازم باشه با خانواده شما حرف بزنند
-
sun shine
چقد شبیه منید شما
من هم بارها به بهانه های الکی درس نخوندم حالا هم دل و دماغ شروع دوباره ندارم، میدونی مقصرش خودمونیم چون انقدی اراده نداریم که بخاطر علاقمون تلاش کنیمبه نظرمن با مدیرتون صحبت کنید اما فقط خودتون هستید که میتونید به خودتون کمک کنید
عباس زنگارکی اکثرا این مشکلات رو دارن من امیدوارم ولی، چرا ناامید آخه؟ آره درسته فقط میخوان با مدیرم صحبت کنم و بگه از کجا شروع کنم و چطور این ذهنم رو که اسیر شده نجات بدم
مدیرم اون روز گفت تو میترسی از شکست برای همین شروع نمیکنی نیاز داری یکی هل ت بده و من با خودم گفتم فردا باهاش صحبت کنم و یکم فعالیت درسیم رو زیرنظر بگیره تا راه بیوفتم -
سلام بچهها، امیدوارم حالتون خوب باشه
قبل از هر چیزی معذرت میخوام بابت طولانی بودن پیام
من دوازدهم تجربی هستم و تا الان شروع نکردم
شاید باورتون نشه ولی من دو ساله میخوام شروع کنم برای کنکور ولی هر دفعه به یه دلیل جا زدم، یه سری از این بهونههاالان وسط هفتهس بزار برای شنبه، حسش نیست، هنوز وقت هست، من باید ۶ بیدار میشم حالا که ۷ بیدار شدم پس کلا کنسله بیخیال درس، اِ فلانی گفته دفتر نکات خوبه آقا کنسله دوباره از اول شروع میکنیم، اَه همهش یادم رفته دوباره از اول، کمال گرایی شدید، وسواس، ناامیدی، نداشتن هدف و ... من دقیقا تا همین پریروز هر روز بیشتر از دیروز توی باتلاق میرفتم و همه این مشکلات که ناشی از تفکر و نگرشمه هر روز بیشتر به دورم میپیچید تا اینکه یه اتفاق افتاد، حالا این اتفاقه چی بود، من کلا قرار بود نرم مدرسه تا امتحانای دیپلم و خودم بشینم بخونم (که عمرا اگه میخوندم) ساعتای ۸ اینا بود از مدرسه زنگ زدن گفتن چرا نمیای مدرسه مامان بابامم حسااااس عصبانی شدن گفتن واقعا علتش چیه، خب من چی میگفتم؟ میگفتم دخترتون دست گلتون هنوز هیچی نخونده فقط بلده حرف بزنه الان که امتحاناس مثل چی تو گل مونده؟ یکم گریه و دعوا و اینا تا اینکه بزور و تنها فرستادنم مدرسه خلاصه من ساعت ۱۰ بود رفتم مدرسه و کل قضیه رو گفتم و گفتم که من اصلا مریض نبودم و دروغ گفتم و خداروشکر معاونمون خیلی خیلی منطقیه و گفت عیبی نداره (تنهایی و صورت گریهای طورمم بی تاثیر نبود البته) خلاصه ما رفتیم تو کلاس و دوستام گفتن بعد مدرسه با مدیر جلسه داریم و قراره مشکلاتمون رو مطرح کنیم یکم حرف زدیم بعد مدیرمون داشت درباره امکانات و شرایط و اینا حرف میزد بعد من دستمو بلند کردم مشکل خودمو گفتم، بدین شرح
من گفتم خانوم مشکل ما امکانات نیست چون فکر نمیکنم کسی مشکل کتاب و معلم داشته باشه و سایت آلا رو مثال زدم و اینا بعد گفتم فکر میکنم مشکل از تفکرمونه و مشکلات خودمو گفتم بعد گفت تو نیاز داری به روانشناس و بعد گفت داری اجتناب میکنی و اینا بعدم گفت آخرسر بیا شماره یه روانشناس رو بهت بدم، آخرسر صدام زد ولی من گفتم باید با خودتون حرف بزنم ...
این بود اون اتفاقه، توی مسیر خونه دیشب صبح خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتپ با مدیرم صادق باشم (مدیرمون روانشناسه) و بگم که نمیخوام برم پیش اون روانشناس، آخه نمیخوام خانواده متوجه بشه و اینم بگم که خانواده من اعتقادی ندارن (میدونم مشکلم جدیه ولی لطفا نگین برو خونواده رو راضی کن که محاله ممکنه) امروز رفتمم پیشش خیلی خیلی سرش شلوغ بو گفت باید برم تا جایی، برگشتم با هم حرف میزنیم ولی وقتی برگشت جلسه داشت با اولیا و کلا نشد. حالا من یکم مرددم با خودم میگم نکنه اشتباه باشه اینکار (اینم بگم که من هیچ کس رو ندارم برای اینکار نه روانشناسی نه دوستی نه فامیلی هیچی) و با خودم میگم خودم با همین باشگاه ذهن سازی آلا و کتابا خودمو درمان کنم (اینم بگم که با دو سه تا از همکلاسیام که صحبت کردم گفتن که آرره برو مشکلاتت جدیه و اینا) حالا میخوام بگم بچهها کسی داشته این مشکلات رو؟ من واقعا مرددم نمیدونم چیکار کنم (توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و نمیتونم تصمیم بگیرم)
من میخوام فردا به مدیرم بگم کمکم کنه این افکار رو بزارم کنار و یکم هلم بده تا برم سمت درس و انقدر نترسم از شکستی که شاید اصلا پیش نیادsun shine سلام
ببینین مشکل شما ترس ازشروع کردنه
از الان تقریبا 3ماه وقت دارین
وقتی شروع کنی بخدا بعدش خودت ادامش میدی
مهم مهمش همون شروع کردنه
بشین همین شروع ازنو ببین برنامه بریز برا خودت از همین الان شروع کن ببین همین الان نه فردا یروزم یروز
نقطه ضعفات ببین کجاست اول تقویتش کن بعد نقطه قوتتاتم درکنارش داشته باش
شروع کنی و واقن تلاش کنی این قول میدم ک برسی:)) -
سلام بچهها، امیدوارم حالتون خوب باشه
قبل از هر چیزی معذرت میخوام بابت طولانی بودن پیام
من دوازدهم تجربی هستم و تا الان شروع نکردم
شاید باورتون نشه ولی من دو ساله میخوام شروع کنم برای کنکور ولی هر دفعه به یه دلیل جا زدم، یه سری از این بهونههاالان وسط هفتهس بزار برای شنبه، حسش نیست، هنوز وقت هست، من باید ۶ بیدار میشم حالا که ۷ بیدار شدم پس کلا کنسله بیخیال درس، اِ فلانی گفته دفتر نکات خوبه آقا کنسله دوباره از اول شروع میکنیم، اَه همهش یادم رفته دوباره از اول، کمال گرایی شدید، وسواس، ناامیدی، نداشتن هدف و ... من دقیقا تا همین پریروز هر روز بیشتر از دیروز توی باتلاق میرفتم و همه این مشکلات که ناشی از تفکر و نگرشمه هر روز بیشتر به دورم میپیچید تا اینکه یه اتفاق افتاد، حالا این اتفاقه چی بود، من کلا قرار بود نرم مدرسه تا امتحانای دیپلم و خودم بشینم بخونم (که عمرا اگه میخوندم) ساعتای ۸ اینا بود از مدرسه زنگ زدن گفتن چرا نمیای مدرسه مامان بابامم حسااااس عصبانی شدن گفتن واقعا علتش چیه، خب من چی میگفتم؟ میگفتم دخترتون دست گلتون هنوز هیچی نخونده فقط بلده حرف بزنه الان که امتحاناس مثل چی تو گل مونده؟ یکم گریه و دعوا و اینا تا اینکه بزور و تنها فرستادنم مدرسه خلاصه من ساعت ۱۰ بود رفتم مدرسه و کل قضیه رو گفتم و گفتم که من اصلا مریض نبودم و دروغ گفتم و خداروشکر معاونمون خیلی خیلی منطقیه و گفت عیبی نداره (تنهایی و صورت گریهای طورمم بی تاثیر نبود البته) خلاصه ما رفتیم تو کلاس و دوستام گفتن بعد مدرسه با مدیر جلسه داریم و قراره مشکلاتمون رو مطرح کنیم یکم حرف زدیم بعد مدیرمون داشت درباره امکانات و شرایط و اینا حرف میزد بعد من دستمو بلند کردم مشکل خودمو گفتم، بدین شرح
من گفتم خانوم مشکل ما امکانات نیست چون فکر نمیکنم کسی مشکل کتاب و معلم داشته باشه و سایت آلا رو مثال زدم و اینا بعد گفتم فکر میکنم مشکل از تفکرمونه و مشکلات خودمو گفتم بعد گفت تو نیاز داری به روانشناس و بعد گفت داری اجتناب میکنی و اینا بعدم گفت آخرسر بیا شماره یه روانشناس رو بهت بدم، آخرسر صدام زد ولی من گفتم باید با خودتون حرف بزنم ...
این بود اون اتفاقه، توی مسیر خونه دیشب صبح خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتپ با مدیرم صادق باشم (مدیرمون روانشناسه) و بگم که نمیخوام برم پیش اون روانشناس، آخه نمیخوام خانواده متوجه بشه و اینم بگم که خانواده من اعتقادی ندارن (میدونم مشکلم جدیه ولی لطفا نگین برو خونواده رو راضی کن که محاله ممکنه) امروز رفتمم پیشش خیلی خیلی سرش شلوغ بو گفت باید برم تا جایی، برگشتم با هم حرف میزنیم ولی وقتی برگشت جلسه داشت با اولیا و کلا نشد. حالا من یکم مرددم با خودم میگم نکنه اشتباه باشه اینکار (اینم بگم که من هیچ کس رو ندارم برای اینکار نه روانشناسی نه دوستی نه فامیلی هیچی) و با خودم میگم خودم با همین باشگاه ذهن سازی آلا و کتابا خودمو درمان کنم (اینم بگم که با دو سه تا از همکلاسیام که صحبت کردم گفتن که آرره برو مشکلاتت جدیه و اینا) حالا میخوام بگم بچهها کسی داشته این مشکلات رو؟ من واقعا مرددم نمیدونم چیکار کنم (توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و نمیتونم تصمیم بگیرم)
من میخوام فردا به مدیرم بگم کمکم کنه این افکار رو بزارم کنار و یکم هلم بده تا برم سمت درس و انقدر نترسم از شکستی که شاید اصلا پیش نیادsun shine ببینید ترس از شکست بدترین چیز هست من این را داشته بودم به معنی واقعی و کاملا درکت میکنم کاملا ولی ببین ما باید تلاشمون را بکنیم تلاش مهمه نه نتجه نتیجه دست من و تو نیست فقط دست خداست ما وظیفه داریم که تلاش کنیم تلاش این خیلی مهمه خیلی
-
sun shine سلام
ببینین مشکل شما ترس ازشروع کردنه
از الان تقریبا 3ماه وقت دارین
وقتی شروع کنی بخدا بعدش خودت ادامش میدی
مهم مهمش همون شروع کردنه
بشین همین شروع ازنو ببین برنامه بریز برا خودت از همین الان شروع کن ببین همین الان نه فردا یروزم یروز
نقطه ضعفات ببین کجاست اول تقویتش کن بعد نقطه قوتتاتم درکنارش داشته باش
شروع کنی و واقن تلاش کنی این قول میدم ک برسی:))@Zahra-Zahraii مشکل من با درس نیست، اونو میخونم ولی مشکلات که گفتمم در کنارش اذیتم میکنه کارگاه استراتژی ۱۰۰ در ۱۰۰ رو دیدم برنامه هم ریختم ولی بازم افکار منفی و مشکلاتی که گفتم
-
مدیرتون روانشناس هستن؟ رشته شون روانشناسی بوده یا مشاوره؟
-
عباس زنگارکی اکثرا این مشکلات رو دارن من امیدوارم ولی، چرا ناامید آخه؟ آره درسته فقط میخوان با مدیرم صحبت کنم و بگه از کجا شروع کنم و چطور این ذهنم رو که اسیر شده نجات بدم
مدیرم اون روز گفت تو میترسی از شکست برای همین شروع نمیکنی نیاز داری یکی هل ت بده و من با خودم گفتم فردا باهاش صحبت کنم و یکم فعالیت درسیم رو زیرنظر بگیره تا راه بیوفتمsun shine خیلی عالیه
موفق باشید
امیدوارم بترکونید روز کنکور -
مدیرتون روانشناس هستن؟ رشته شون روانشناسی بوده یا مشاوره؟
@D-fateme-r نه روانشناسی خونده یه مدتی الانم توی مراکز مشاورهای کار میکنه
-
@Zahra-Zahraii مشکل من با درس نیست، اونو میخونم ولی مشکلات که گفتمم در کنارش اذیتم میکنه کارگاه استراتژی ۱۰۰ در ۱۰۰ رو دیدم برنامه هم ریختم ولی بازم افکار منفی و مشکلاتی که گفتم
-
sun shine ببینید ترس از شکست بدترین چیز هست من این را داشته بودم به معنی واقعی و کاملا درکت میکنم کاملا ولی ببین ما باید تلاشمون را بکنیم تلاش مهمه نه نتجه نتیجه دست من و تو نیست فقط دست خداست ما وظیفه داریم که تلاش کنیم تلاش این خیلی مهمه خیلی
arthur morgan عزیز شما چطور خودتون رو مجاب به شروع کردن ، کردید؟
-
@Zahra-Zahraii باشه فقط یه چیزی، صحبت با مدیرم میتونه کارساز باشه؟ سوالم اینه
مرددم میگم نکنه نتونه کمکم کنه و .. -
@Zahra-Zahraii باشه فقط یه چیزی، صحبت با مدیرم میتونه کارساز باشه؟ سوالم اینه
مرددم میگم نکنه نتونه کمکم کنه و .. -
@Zahra-Zahraii ممنونم