کافــه میـــم♡
-
اﻧﻘﺪﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ رو ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﻧﮑﻨﯿﺪ !
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺮﻩ …
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ …
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯿﺸﯽ …
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﯿﺸﯽ …
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﯽ …
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ …
ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﯽ
ﮐﻮﺩک ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﮐـــﻮﺩﮐــﯽ ﮐﻨﺪ ! . . . -
کُردا یه جمله قشنگ دارن که میگه:
لِ خُدا قَسم هَرچیگ بو عزیز دلمی
یعنی به خدا قسم هرچی بشه عزیز دلمی️
# کوردی -
سعدے یہ قسم زیبا داره ڪه میگہ:
◗بہ وصالٺ،ڪہ مرا طاقٺِ هجرانِ ٺو نیسٺ️🩺◖
-
:)) -
تو هر شرایطی بخند!
نمیدونی خندیدن چه معجزه هایی میکنه!!
وسط شادی هات،با صدای بلندتر
وسط گریه هات،به سختی
حتی وقتی نمیشه،خندیدنو تو ذهنت مرور کن
میشه باهاش تظاهر به خوب بودن کرد
میشه باهاش واقعا خوب بود
حتی خندیدن میتونه اشکتو دربیاره!!
این آخریو تازه فهمیدم،وقتی میخندیدُ من یواشکی از دور نگاهش میکردم (: -
خیلی دلم ترمینال میخواد! مسخرهس نه؟ دلم میخواد با یه گوشیِ اینترنت خاموش و بدون پاور بانک، با یه کولهی کوچیک روی دوش برم ترمینال وُ بلیتِ اولین اتوبوس به سمت جنوب رو بگیرم.
میگم جنوب چون دلم جادهی کویری میخواد، میدونم شب کنار جاده چیزی معلوم نیست اما آسمون همیشه معلومه، درست شبیه خدا!
نمیشه گرفت بغلش کرد، نمیشه لمسش کرد اما معلومه، از همه چیزایی که میبینی و میشه لمسشون کرد معلوم تره! حتی از پسِ همون تاریکیِ کویرِ کنار جاده که جلو چشمای منتظرِ من قد علم کرده هم خدا معلومه.
هی نگاه کنم به تاریکی و صدای حرکت لاستیک اتوبوسِ آبی رنگ که مقصدش جنوبه روی آسفالت دلتنگیم رو هزار برابر کنه.
دلتنگِ خودمم. چی بود آخه این زندگی.
صدا وُ نورِ کم جون وُ حتی بویِ اتوبوسِ شب چنگ میزنه به دلِ آدم.
وقتی اتوبوس بین راه زد کنار پیاده شم و با فاصله از آدما بشینیم روی سکو وُ یه نخ سیگار روشن کنم وُ از لابهلای دودِ محوِ کِنتِ چهار که دیر کام میده نگاه کنم به سیاهیِ مطلقِ کویر.
به این فکر کنم وسط اون همه تاریکی چه خبره؟
نیازیام به تکوندن خاکسترِ سیگار نیست، باد از شرق و غرب و شمال و جنوب میوزه!
دلم میخواد کسی بهم زنگ نزنه، دلم میخواد کسی بهم نگه کجایی، کِی میرسی؟ اینهمه رسیدیم تهش چی شد؟ باز فهمیدم نرسیدیم.
اصلا یکی نیست بگه کجا داریم میریم.
راننده بیاد اتوبوس رو روشن کنه و بگه مسافرا سوار بشید، بی توجه به راننده برم یه چای نبات بگیرم وایسم اون کنج وُ چوبِ نبات رو بچرخونم توی لیوان.
اتوبوسِ آبی کم کم بره توی جاده وُ آروم آروم دور شه. به این فکر نکنم فردا چیکار دارم، کجا باید باشم، اصلا هیچ بایدی نباشه.
زُل بزنم به کویر وُ باد بپیچه توی موهام.
امیدوارم اتوبوسی که از اینجا رد میشه و میره سمت شمال برای من هم جا داشته باشه.
چون میخوام بین راه پیاده شم وُ برم سمت غرب وُ بعدشم شرق وُ بعدشم...
فهمیدی نمیخوام برسم نه؟ کجا برسم آخه.
وقتی مقصد داری هیچی از مسیر نمیفهمی
همش میخوای برسی، بعدشم تا میرسی یادت میره مقصدت اونجا بوده وُ بعد مقصدت رو عوض میکنی.
اینجوری همش میخوای برسی اما نمیرسی.
خسته ام. خیلی خسته ام.
| علی سلطانی |
-
یه روز یه نفر ازم یه سوالی پرسید
پرسید اگر فقط 60 ثانیه برای زندگی کردن وقت داشته باشی- چیکار میکنی؟
- از چیزی توی زندگیت پشیمون هستی؟
- دوست داشتی یه کاری رو جور دیگه ای انجام بدی؟
و من گفتم آره!
شاید این سوال یکم ترسناک باشه
ولی خیلی مهمه که از خودتون بپرسیدش
ببینید از چیزی توی زندگیتون ناراضی بودین؟
اونجوری که دوست داشتید تا الان زندگی کردین؟
میدونین ...زندگی گذراست
اونجوری که دوست دارین زندگی کنید
خودتون باشید
طوری زندگی کنید که اگر فقط 60 ثانیه
از عمرتون باقی مونده باشه
از زندگیتون تا به حال راضی باشید... -
حرف هايی كه ميزنيم،دست دارند
دست های بلندی كه گاهی گلويی را می فشارند و نفس فرد را می گيرند
حرف هايی كه ميزنيم،پا دارند
پاهای بزرگی كه گاهی جايشان را روی دلی می گذارند و برای هميشه می مانند
حرف هايی كه ميزنيم،چشم دارند
چشم های سياهی كه گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند
پس مراقب حرفهايی كه ميزنيم باشيم -
- تویی که دیدمت،در شبی،گریان و پریشان…
- پرسیدمت:چه شده است بر تو؟؟؟
و تو با آن هق هق و گریه ی معصومانه ات از جوانکانی حرف زدی که برای لحظه ای خنده،آدامس هایی که در دست داشتی برای فروش…تا با آن نانی بخری…را دزدیدند و تو را نیز کتک زدند :)) 🫂
-
#دلنوشته
از همکارای داروخونه ی طبقه پایین بود
سرشو به چارچوپ در ورودیِ مطب
تکیه داد و نگام کرد.
چشماش دلهره داشت
نگاهش پریشون بود...
طبق معمول چند تا جعبه دارو دستش بود
مثل همیشه از دکتر سوال داشت
اشاره کردم بیاد بشینه کنارم
تا یکم مطب خلوت شه و بره سوالاشو بپرسه.
از حالت چهره ش میشد فهمید که
حالش روبراه نیست.
آروم سمتم قدم برداشت و
رو تنها صندلیِ خالیِ پشت میزم نشست
سرشو گذاشت رو میز و
دستشو فرستاد تو موهاش...
با صدایی که از ته چاه میومد گفت:
دختر یبار نشد من بیام و تو بیکار باشیا،
چرا اینجا همیشه شلوغه اخه...
همینطوری که چشمم به مانیتور بود و
سرگرم ثبت بیمه ها بودم گفتم:
حالا چرا صدات غم داره!؟ پکری چرا؟
سکوت کرد. سرشو انداخت پایین و
ماسکشو کشید پایین و یه نفس عمیق کشید.
آروم گفت: از صبح با همین صدا،
دارم با عالم و آدم حرف میزنم
از همکارا بگیر تا صدتا مریض و همراهیِ مختلف! سرشو آورد بالا و خش دار گفت:
ولی حتی یکیشونم نفهمید صدام غم داره،
نمدونم شایدم فهمیدنو به روم نیاوردن!
مریض بعدیو صدا زدم و نگاش کردم.
نم اشک تو چشماش نشسته بود
انگاری غم دنیا تو مردمکاش بود
گفتم: دلت تنگه؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
میدونی دلم چی میخواد؟
پرسشگر نگاش کردم که گفت:
اینکه زنگ بزنه، گوشیو بردارم،
صداشو بشنوم، اصلا بگه اشتباه گرفتم،
بگه ببخشین اشتباه شد،
بعد قطع کنه... ولی یه نفس صداشو بشنوم...
اینو گفت و با پشت دست قطره اشکی که
میخواست روونه گونش بشه رو پاک کرد و
دوباره سرشو انداخت پایین.
با یه صدای مرگبار گفت:
خیلی دلتنگشم، از خیلی بیشتر...
گفتم: چی میشه اگه برگردین دوباره
یه لبخند زد. یه لبخند تلخ. آروم گفت:
دیگه اومدنش،
مثل آب ریختن روی ماهیِ مُرده س!
دوباره نگام کرد و گفت:
من خیلی وقته مُردما، زندم فقط! میفهمی!؟
سرمو آروم تکون دادم و چیزی نگفتم.
بعد ازینکه رفت، به این فکر کردم که
گاهی اوقات، دلتنگی از هر دردی کُشنده تره،
شایدم یه سَبک، از بی صدا جون دادنهو چه شب هایی
که دلتنگی به جای ما تصمیم گرفت -
فکر میکنم هر آدمی
باید پشت پنجره اتاقش
یک گلدانِ %(#db7739)[گل شمعدانی] داشته باشه؛که هر بار گل هاش خشک میشه و دوباره گل میده
یادش بیفته که روزهای غم هم به پایان میرسه! (: -
تَوَلُدِش بود...
بیست سالش شد!
دقیقا روزی که بیست سالش شد،کنارش نشستم،دستش را گرفتم و گفتم دوستت دارم!
لبخند ملیحی زد و گفت:"منم دارم"
ناراحت شدم،چون این جواب من نبود ...
داشتم شروع میکردم به حرف زدن که گفت:کادوی تولد من کجاست؟!
گفتم:امشب بهترین کادو را برای تو می آورم!
یادم بود که گفته بود من فقط حلقه دوست دارم و بس!
باران تندی می بارید و من در خیابان قدم میزدم و همه ی فکرم کادوی تولدش بود!
گوشی ام زنگ خورد!
برداشتم و گفت:ما امشب مهمانی هستیم و فردا کادو را میگیرم! با لحنی که مثلا ناراحت شده ام گفتم:" اشکالی ندارد "
لبخندی زدم و خدا را شکر کردم که حداقل یک شب دیگر فرصت دارم!
آگهی به چشمم خورد!انگار خواست خدا بود!خیلی خوشحال شدم!
برای نمایش تئاتری بود که انگار بازیگر کم داشتند!از خدا خواسته تماس گرفتم و آدرس را گرفته و به محل رفتم!
از شانس بد من باید نقش یک دلقک را بازی میکردم؛ولی خب پولش خوب بود و چاره ای هم نداشتم،من باید حلقه میخریدم!
گریم کردیم و آماده شدیم!
روی صحنه آمدیم و نقشی که خیلی حقیرانه بود را بازی کردم!
صدای رعد و برق و باران کل صحنه را گرفته بود!
ولی صدای خنده ی مردم بیشتر به گوش میرسید!
بعد یک ساعت بازی،اعلام کردند که نمایش به پایان رسیده است!
چراغ ها را روشن کردند؛خیلی عجیب بود! او را هم در بین مردم دیدم! کنارش خانم نسبتا پیری بود! در ذهنم فقط مادرش را تصور کردم، ولی در طرف دیگرش هم پسر جوانی بود!
رگ غیرتم گرفت که چرا کنار نامحرم نشسته است و بلند بلند میخندد!
تمام حواسم به او بود!
صدای باران صحنه را عاشقانه تر میکرد!
خنده هایش را هیچکس اندازه ی من دوست نداشت!
بعد اجرا پول را گرفتم و به بیرون امدم! اما گریمم را پاک نکردم! میخواستم خوشحالش کنم و خنده هایش را ببینم!
منتظر بودم که بیاید و ببینمش و به او بگویم که چقدر ناراحت شدم از خنده هایش در کنار آن مردک!
مردم داشتند بیرون می آمدند،جمعیت زیادی بود و همه در حال دویدن و فرار از باران بودند! او هم بیرون آمد!
دستش را گرفته بود،همان جوان را میگویم؛دستش را گرفته بود و با خنده های از ته دل به بیرون می امدند!
خودم را پشت تیر برق قایم کردم! نمیخواستم بیشتر از این غرورم بشکند!
سوار ماشین شاسی بلندشان شدند و رفتند! تمام راه را تا خانه گریه کردم!
باران هم بند نمی آمد انگار آن شب خدا هم برای من گریه می کرد!
آخر شب پیام دادم
" حال دلقکی که امشب به او میخندیدی خوب است
دیگر به سراغش نیا "…!! (: -
آنیا (آناستازیا) : دیمیتری، تو واقعا فکر میکنی من یه شاهزادهام؟!
دیمیتری : خب معلومه..
آنیا (آناستازیا) : پس برام رئیس بازی در نیار!
دیمیتری : •‐‐‐‐• -
نوشته بود:«آدم هایی که یک روز عاشقِ هم بودن؛نمیتونن دوست معمولی بشن،چون قلب همو شکستن!
نمیتونن دشمن همدیگه هم بشن،چون قلبِ همدیگرو لمس کردن!
و تا همیشه میشن "غریبه ترین آشنا":)♡
-
هیچوقت با ناراحتی نخواب!
بعضی شبا صب نمیشه یا ...
کی میدونه تا فردا کی زنده هست و کی نیست؟
پس با ناراحتی نخواب!^^ -
حرفت را تمام نکن!
از همین وسط جمله برو!
همین که قصد رفتن کرده ای،
همین که این حس در تو به عشق بینمان غلبه کرده،بروی بهتر است!
اصلا هم برایم مهم نیست!
اصلا هم در زندگی ام آب از آب تکان نمیخورد!
حتی فرقی ندارد در چمدانت عکسهایمان را ببری یا نه!
اصلا مهم نیست چه زمانی برگردی؛
یک هفته؟ دو هفته؟ سه هفته؟ نه! اصلا مهم نیست!
حتی اگر برنگردی هم مهم نیست!
ولی اگر روزی برگشتی،
حتی همین فردا اگر برگشتی،دیگر در خانه به دنبال من نگرد؛
مستقیم بیا به قبرستان! (: -
اگه هر شب میون سیل عرق از خوابهات بیدار میشی
اگر تنهایی به مانند یک دلبر، سر
تاسر با تو دراز می کشه در آغوشت
اگر به سادگی مژههات برای هر چیزی خیس میشه
اگه مادرتو گرم تر بیاد می آوری
و حتی درکش می کنی
اگر قلبت را به مانند نامه ای
مچاله و پرت شده حس میکنی
اگه خودتو بی کس و زود
فراموش شده حس می کنی
کودک درونت رو بغل کن
برایت انسان رو تعریف میکنه
دست ها گناهکارند
زبان ها گناهکارند
یک آتش زمانه
همه ی این ها در کل
دنیا گناهکاره
معصوم نیستیم،
هیچ کدوممون
-
-
با وجود اینکه همیشه نمی خندید،همیشه جمله های عاشقانه را در ذهنش نداشت،همیشه نمیشد که آن احساس اصیلش را به من هدیه بدهد،اما همیشه پیراهن زیبایی به تن میکرد،همیشه اونقدر چای خوش رنگ درست میکرد که مولکول به مولکول آب آن «دوستت دارم» همراه خود داشتند همیشه طعم غذایی که برای من درست میکرد،قلب سنگ را هم از پای در می اورد و عاشق میکرد حتی سلیقه اش در چیدن بشقاب ها و قاشق ها نوعی از دوست داشتن را به من هدیه می داد اینکه همیشه عطر خوبی به تنش میزد و خودش را برای من،منِ عاشق او آرایش میکرد انگار هزار بار دوستت دارم را در تن من حک میکرد راستش اینکه زیاد وقت نمیشد که او را ببینم فرقی در شدت عشق ما ندارد او ثانیه به ثانیه در کلمه به کلمه و قدم به قدم و پلک به پلک در من حضور دارد و عشق می ورزد گاهی با کلمه ها گاه با تن صدای اصیلش و گاه با بغض و بی تابی و دلتنگی اش ... (: