-
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سـخن آشنا نگه دارد -
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بی تو خوش نباشد، رو قصه دگر کن
مولوی
-
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی... -
مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را...• جغتایی
-
از خویش گریزانم
و سوی تو شتابان...
کدکنی
-
زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم
بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد
سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار
هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد
-
نشستهام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
-
@ftm-montazeri کوتاه اما .....
-
تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
-
از حادثهٔ جهان زاینده مترس
وز هرچه رسد، چو نیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت میدان
از رفته میندیش و ز آینده مترس...
-
گفته بودم چو بیایی
غم ِدل با تو بگویم
چه بگویم ؛
که غم از دل بِرود
چون تو بیایی
سعدی
-
«جان من و جان تو
بستهست به همدیگر !
همرنگ شوم از تو ؛
گر خیر بود گر شر»
مولانا -
ما گر ز سر بریده میترسیدیم،
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم! -
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی
پ.ن: حقیقتاً امیدوارم نگه لن ترانی جناب مولانا. قضیه حیثیتیه جناب. امیدوارم بگیری چی میگم.
-
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد ، سختی گذشت/مولانا/
-
[چنان %(#940000)[عشقش] پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را!] -
اگه آدم باشی،قلبتو میشکنن
اگه پرنده باشی،بالتو
اگه گل باشی،گردنتو -
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
%(#ff0000)[او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان]
%(#ff0000)[دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود]
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
• سعدی
-
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی -
••
اینجا کسی به غیر تو مارا محل نداد
ما بندهی توایم ، فراموشمان مکن
#یارب
7597/9239