-
مهر میجوید شب تیره ز درگاه نگاه
آن نگاهی کاو کند ذات سیاهی را پگاهسوگ دوری امشب از تهران طلوع خواهد نمود
بر مقام اشک ما باران رکوع خواهد نمودای زمین آسایشم ده، آسمانی خسته ام
شوق آوازم نباشد، ساز را بشکسته امقاصدک ها را خبر جستم بدانم کوی او
شعبده کردی همه نالان ز مستی سوی اوباد را گفتم کز آن خطه بیاور نغمه ای
گردبادی دیدم از سیر طواف کعبه ایجان من آتش بزن شیرین تریاقی مرا
یا خداوند شفا، قاووت کرمانی مراسهم من شد سایه ای سوزنده از سرمای تو
داغ دل شد حسرت یک بوسه بر لبهای توداغ دل شد لمس دستانت به شام چله ای
بی سحر یابش اگر از تو نباشد جلوه ایدر قدم هایم چه گریان میشود اندیشه ام
یاد تو سوزانده از هر کوی و برزن ریشه امدار مرگم را بیاویزی دلی سوزی ولیک
با من اندر ترک یک منفور خود گردی شریکگرچه وعده کرده بودی ساکن دل مانیم
خانه را از بیخ و بن پاشیده ای گر دانیمپرپر پرواز تو ماندم من بی اختیار
آسمان، بی عاطفه بر زخم چشمانم ببار -
دست از طلب ندارم تا کـامِ من براید
یا تـن رسد به جـانان یا جان زِ تن براید... -
دِل بر تو نهم که راحت جان منی...
|سعدی| -
مرا گفتی که چون میری زیارت خواهمت کردن
پس از مرگ است این امید و من زان پیش میخواهم...• ساوجی
-
بزن که سوز دل من به ساز میگویی
ز ساز دل چه شنیدی که باز میگویی
-
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
شهریار
-
هرکسی را همدم غمها و تنهایی مدان
سایه همراه تو میآید ولی 'همراه' نیست
-
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند...• سعدی
-
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟
هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست
حافظ
-
که شدی کور و تماشایِ رخــش سیر نکردی...
|شهریار|
-
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالمرخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
حافظ
-
تا ابـد منظورِ جآنی...
|اوحدی| -
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزد
من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز
شده از شعر حقیقت جوییمن خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پا بر جایممن دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فِراق
من نه عاشق هستم
نه حزین ِ غم ِ تنهایی ها
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نوازش یا مهرمن دلم تنگ خودم گشته و بس
مَنِشینید کنارم
پیِ دلجویی و خوش گفتاری
که دلم از سخنان غم و شادی پر شدمن نه عاشق هستم
ونه محتاج ِ عشق
من خودم هستم و مِی
با دلم هستم و هم سازیِ نِی
مستی ام را نپرانید به یک جملة....«هی!»معصومه جانی
-
نه به وصـــل میرسانی
نه به قتــــل میرهانی...• سعدی