-
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
شهریار
-
هرکسی را همدم غمها و تنهایی مدان
سایه همراه تو میآید ولی 'همراه' نیست
-
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند...• سعدی
-
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟
هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست
حافظ
-
که شدی کور و تماشایِ رخــش سیر نکردی...
|شهریار|
-
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالمرخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
حافظ
-
تا %(#e84c4c)[ ابـد] منظورِ جآنی...
|اوحدی| -
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزد
من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز
شده از شعر حقیقت جوییمن خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پا بر جایممن دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فِراق
من نه عاشق هستم
نه حزین ِ غم ِ تنهایی ها
من نه عاشق هستم
ونه محتاج نوازش یا مهرمن دلم تنگ خودم گشته و بس
مَنِشینید کنارم
پیِ دلجویی و خوش گفتاری
که دلم از سخنان غم و شادی پر شدمن نه عاشق هستم
ونه محتاج ِ عشق
من خودم هستم و مِی
با دلم هستم و هم سازیِ نِی
مستی ام را نپرانید به یک جملة....«هی!»معصومه جانی
-
نه به وصـــل میرسانی
نه به قتــــل میرهانی...• سعدی
-
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو -
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
●حافظ••••
-
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هَزارانت کو؟میخزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیههی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟سوت و کور است شب و میکده ها خاموشند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو؟چهرهها درهم و دلها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟کدکنی
-
گر بادِ فتنه هر دو جهان را به هم زند
ما و چراغِ چَشم و رهِ انتظارِ دوست
کُحلُ الجَواهری به من آر ای نسیمِ صبح
زان خاکِ نیکبخت که شد رهگذارِ دوست
-
به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر -
امتـدادِ منی،
در %(#399adb)[تَنی] دیگر... -
جَهان آلودهی خواب است
و من در وهمِ خود بیدار!
|سهراب سپهری|