-
والاترین گوهر تویـی ،داروی جـان پرور تویی
درمان دردم گر تویی ،در کنج بیماری خوشم -
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۱، ۱۴:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
%(#d16464)[ گر ندانی بروی یا که بمانـی]
%(#d16464)[و بمـانی وسط این دو مردد زیباست.. ] -
بغض خورشید از گلوی شرق بیرون میزند
این همه شبهای واپس مانده فردا میشوند
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۱، ۵:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان«صائب تبریزی»
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۱، ۱۶:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از تو جدا شدم
چون سیبی از درخت
دردِ کنده شدن با من است
اندوه پاره پاره شدن... -
روز ها گر رفت، گو رو، باک نیست
تو بمان، ای آنکه جز تو پاک نیستمولوی
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۱، ۱۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از پیشِ تو راهِ رفتنم نیست...
سعدی
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۵:۵۵ آخرین ویرایش توسط Miss.Joker انجام شده
خواستم از غمِ تو دل بکَنم جانم رفت
تو به اندازهی یک روح بدهکارِ منی! -
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با دلارامـی مرا خاطر خوش است
کز دلـم یک باره برد آرام را..
|حافظ| -
نوشتهشده در ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۱۵:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دستم به قلم نمی رود غم دارم
پاییزی ام و هوای نم نم دارم
دلتنگم و آه میکشم با یادت
لبخند تو را که نیستی کم دارمشهراد میدری
-
نوشتهشده در ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۲۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط Mobeen انجام شده
در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟|حزین لاهیجی|
-
نوشتهشده در ۱۴ آبان ۱۴۰۱، ۱۶:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نقشِ او
در چشم ما
هر روز
خوش تر
میشود ...سعدی
-
نوشتهشده در ۱۴ آبان ۱۴۰۱، ۲۲:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نکُند فکر کنی در دلِ من یاد تو نیست
گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست!
| مولانا | -
نوشتهشده در ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۱۴:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گُـفتِـہ بودے ڪـہ چِرآ خـوب بِــہ پآیآن نَرِسـید؛
رآسـتَـش، زورِ مَـنِ خَسـتـِـہ بِـہ تـوفآن نَرسید...|شهریآر|
-
نوشتهشده در ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۱۷:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هیچ نرفت و نرود،
از دلِ من صورت او...|مولانا|
-
نوشتهشده در ۱۶ آبان ۱۴۰۱، ۲۱:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا را، دادِ من بِسْتان از او ای شَحنهٔ مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گِران دارد• حافظ
-
قیصر امین پور خیلی قشنگ به عشقش میگه:
«من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغـاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم ؛ تــو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم.»