-
از ابر دلتنگی من
فقط
خیال تو میبارد -
نوشتهشده در ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خانمانسوز بُوَد، آتش آهی، گاهی
ناله ای می شکند پشت سپاهی، گاهی
گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی، گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
بعزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی
...
(معینی کرمانشاهی) -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۷ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
بی صدا
بی تصویر
مثل خواب
مثل ماهی در آب های تاریک
که لب میزند
و معلوم نیست
حباب ها کلمه اند
یا بوسه هایی از دلتنگی -
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بیهوش و ز گفتن تو مستمدل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا
بپذیر تحفه من، که عظیم تنگ دستم -
نوشتهشده در ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۹:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را» -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۴ آذر ۱۴۰۱، ۲۱:۲۷ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
اگر باد نبود
کنارم بند می شدی
همین جا که می دانی !
اگر باد نبود
آسمانم را
سراسر ابر نمی گرفت …
و من
این همه دلتنگ نمی شدم
-
دیریست که از روی دل آرای تو دوریم / محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
-
باران
بی شباهت با تو نیست..
می آید و
آرام آرام
تمام مرا با خود می برد..دلم عجیب هوای تو را دارد..
ببار..
ببار وکمی هم سهم من باش..!
-
نوشتهشده در ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۴۵ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
یادش که چنان روح، مرا وصله تن بود
گاهی همه دلخوشی کوچک من بودهرگز به وفاداری او خرده مگیرید
هرچند خودم باخبرم عهد شکن بودچون قاصدک خسته ی از خویش فراری
ازعشق فقط سهم من آواره شدن بودگر اشک الفبای سکوت است، چه گویم؟!
چشم تو در این مدرسه استاد سخن بودآفت زده این باغ! کجایی که ببینی
پاییز فقط گوشه ای ازقصه من بود#. محمدحسن جمشیدی
-
نوشتهشده در ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ۱۳:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زِ برون کسی نیاید چو به یاریِ تو اینجا
تو زِ خویشتن برون آ، سپهِ تتار بشکن...
محمدرضاشفیعیکدکنی
-
برای دیدن رویت هزار غضه کشیدم
هزار غضه ی دیگر کم است بر رخ خوبت
ع.م -
نوشتهشده در ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفتم ای دل نروی / خار شوی،زار شوی
بر سر آن دار شوی / بی بر و بی بار شوینکند دام نهد / خام شوی، رام شوی
نپری جَلد شوی / بی پر و بی بال شوینکند جام دهد / کام دهد از لب خود وام دهد
در برت ساز زند رقص کند / کافر و بی عار شوینکند مست شوی / فارغ از این هست شوی
بعد آن کور شوی / کر شوی شاعر و بیمار شوینکند دل نکنی دل بکند / بهر تو دل دل نکند
برود در بر یار دگری / صبح که بیدار شوی -
نوشتهشده در ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل کاین علت آمد وان دوا
...( مولانا .. درود خداوند بر او باد)
-
نوشتهشده در ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۱۵:۰۸ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
ای %(#009000)[جفا] های تو
خوش تر ز
%(#000000)[وفای] دِگران...هلالی
-
کجاست بارشی از ابر صدایت...؟
-
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر
دگر چه داری از این بیش انتظار از من
-
نوشتهشده در ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیوانه تر از خویش
کسی می جستم؛
دستم بگرفتند و به دستم دادند... -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۸ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
در هوایت بی قرارم روز و شب