-
نوشتهشده در ۷ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
معلّمِ انشاء پرسید چه شغلی دوست دارید؟!
همه داد زدیم خلبان آقا، و از پرواز نوشتیم!
حمید ولی عاشق بود،
گفت: " کار میکنم آقا، نون میبرم خونه،
برای ملیحه.
النگو میخرم براش آقا.
ملیحه قشنگ میخنده...! "
امروز بعد از سالها، منم نون میبرم خونه؛
ولی فکر میکنم اون روز فقط حمید میدونست که پرواز چه حس عجیبی داشت! •️'
•
-
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
-
نوشتهشده در ۷ بهمن ۱۴۰۱، ۱۵:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چون تاریکی دراز آید
بعد از آن روشنی دراز آید
ظلمت کوتاه، روشنی کوتاه
ظلمت دراز، روشنی دراز.شمس تبریزی
-
خیالـت داند و چشم مــن و غـم
که هر شـب در چه کـارم با دل خویش ...
-
این که با مـا ستمت کم نشود باکی نیست
کـوشش مـا همه این اَست که اَفـزون نشود ...
-
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
-
دل میرود از دست عیان جای تو خالی
ای بی خبر از درد نهان جای تو خالی
آفت زده دل همت فریاد ندارد
سردار سکوت است زبان جای تو خالی
بر مسند آشوب کمین کرده خیالی
ای آتش آشوب گران جای تو خالی
با کفر کمانش به گمان کافر افکار
ایمان مرا کرده نشان جای تو خالی
زان پیر شرابی که فشاندی به لبم دوش
امروز دلم گشته جوان جای تو خالی
من ماندم و پرسوخته پروانه و بلبل
در حلقه ی دلسوختگان جای تو خالی
از شوق سفر نیست که آذر شده در راه
کس نیست بگوید که بمان جای تو خالی -
کنار ما باش که محزون ، به اِنتظار بهاریـم
کنار ما باش که با هم خورشیدُ بیرون بیاریـم ...
-
چه جالب است
ناز را می کشیم
آه را می کشیم
انتظار را می کشیم
فریاد را می کشیم
درد را می کشیمولی بعد از این همه سال …
آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم
دست بکشیم
از هر آنچه که آزارمان می دهداحمد شاملو
-
طوفان به پا شود اگر نبودنت عیان شود
چو عطر پیچد در هوا اگر سکوتت ادامه یابد
دیوانه منم ویرانه منم آن برکه ی خشکیده منم
مست منم سرگشته منم آن برگه ی افتاده منم
ح.ص -
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۹:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب،
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است -
گر از مروارید چشمت اشک میچکد من هستم
گر از شاخه های وجودت برگ میریزد من هستم
ح.ص -
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۱۹:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت -
او گفت آسمان مشکیست
گفتم در سیاهچاله ی چشمت گمم
آسمانِ مشکی به چه کارم آخر
ح.ص -
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۲۰:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل بود، شبی آب شد از چشم من افتاد
افتاد، ولی خم نشدم! خم شو و بردار... -
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۲۱:۰۱ آخرین ویرایش توسط erfan wizard انجام شده
تو خفته وعاشقانِ او بیدارند ..
-
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۴۰۱، ۲۱:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ -
نوشتهشده در ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۸:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا ..
-
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غم دیده ی ما شاد نکرد -
نوشتهشده در ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۳:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل مرنجان
که ز هر دل️
به خدا
راهی هست....