-
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر سطر پر از ناله و هر بند پر از درد
ما تلخترین صفحهی تاریخ جهانیم.. -
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- آخر بِدمد صُبحِ اُمـید از شبِ من ... »
️
- آخر بِدمد صُبحِ اُمـید از شبِ من ... »
-
نوشتهشده در ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۲۱:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا زمانی که رسیدن ب تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد!
زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش:)
ک بدون ت فقط خواب پریشان دارد.
یک نفر نیست ت را قسمت من گرداند؟
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خوابِ بد دیدهام ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدهام ک ت رفتی،بدنم جان دارد:/
تکه ای ابر در این چشم نگه داشتهام
ک ب هنگام تماشای تُ باران دارد
شیخ و من هردو طلبکار بهشتیم،ولی
من بِتُ، او ب نماز خودش ایمان دارد:)️ -
"سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم.".
اوج تنهایی از نظر صائب -
نوشتهشده در ۲۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوستحال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست -
تا رنج تحمل نکني گنج نبیني
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد. -
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۹:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیریست ڪه از
روی دل آرای تــو دوریم
محتاج بیان نیست
ڪه مشتاق حضوریم... -
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پنهان نکن جمال خود از عاشقان خویش
خورشید را برای ظهور آفریده اند... -
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند
گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم این روزها خورشید سرگردان که
روزوشب فقط
در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آن قدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ
جرات این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بی انصاف بودن را رعایت کن... برو!
ماندن تو می تواند شهر را عاشق کند
کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزاد است دیگر... دوست دارد دق کند!
#شایانمصلح
-
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۵:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان استگر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان استتو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان استآبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان استباشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان استاز روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان استدردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان استدل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان استروزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران استای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان استاز داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله ی دست و زبان استخون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان استاز راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است| مرحوم ابتهاج |
-
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۵:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هرگز نیامد بر زبانم حرفِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است
خاموشم اما
دارم به آوازِ غم خود میدهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود :
درد از نهادِ آدمیزاد است !
آن پیرِ شیرین کارِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالمِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندیِ آز و نیازِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟ یا آدمی دیگر ؟
ای غم ! رها کن قصه ی خونبار
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزانِ شأنِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزانِ شأنِ آدمی بسیار افزودند
آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دستِ مرگ را بر گردنِ خود شاخ گل کردند
و مرگ را از پرتگاهِ نیستی تا هستیِ جاوید ، پُل کردند
.
اما چه باید گفت
از انسان نمایانی که ننگ نام انسانند
درنده خویانی که هم دندان گرگانند
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهای کورِکین کشتند
آنان که انسان بودن خود را
در پای دین کشتند
.
ای غم ! تو با این کاروانِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یادِ کس نمی آید
آغازِ این راهِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یادِ کسان افسانه ی ما نیز !
با ما و بی ما آن دلاویزِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشتِ ماست
روزِ همایونِ رسیدن را
پیوسته باید خواست
ای غم ! نمی دانم
روزِ رسیدن روزیِ گامِ که خواهد بود
اما درین کابوسِ خون آلود
در پیچ و تابِ این شبِ بن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید
در من کسی
آهسته می گرید- سایه
-
نوشتهشده در ۲ فروردین ۱۴۰۲، ۱۱:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هستم میان جمع شماها و نیستم
«بودن» بدون اینکه بدانم که کیستم« عمریست در اسارت تقدیرم و هنوز
فکر رهایی از غم این قصه نیستم »ای روح گنگِ خیره به من پشتِ آینه
با تو هزار حرف مگو را گریستمبا تو مسیر خاطرهها را قدم زدم
تا لحظهای مقابل دنیا بایستمشاعر شدم نهان نکنم نام خویش را
شاید به بام شعر ببینم که چیستم#شعر : پوریا شیرانی
-
نوشتهشده در ۲ فروردین ۱۴۰۲، ۲۰:۲۹ آخرین ویرایش توسط Nila YS انجام شده
بوسه دادن به روی دوست چه سود
هم در این لحظه کردنش بدرود
سیب گویی وداع بستان کرد
روی از نیمه سرخ وزان سو زرد
اِن لَم اَمُت يومَ الوداع تاسفاً
لا تحسبوني في المودة منصفاً
»گلستان« -
بوسه دادن به روی دوست چه سود
هم در این لحظه کردنش بدرود
سیب گویی وداع بستان کرد
روی از نیمه سرخ وزان سو زرد
اِن لَم اَمُت يومَ الوداع تاسفاً
لا تحسبوني في المودة منصفاً
»گلستان«نوشتهشده در ۲ فروردین ۱۴۰۲، ۲۰:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهمعنی بیت آخر: اگر در روز وداع از روی تاسف نمردم،مرا در دوستی منصف نپندارید
-
نوشتهشده در ۳ فروردین ۱۴۰۲، ۲۱:۲۳ آخرین ویرایش توسط erfan wizard انجام شده
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروشگفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوشوان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوشبا دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش(حافظ)
-
نوشتهشده در ۴ فروردین ۱۴۰۲، ۲۳:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به سعیِ خود نتوان بُرد پِی به گوهرِ مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید- حافظ