کافــه میـــم♡
-
نوشتهشده در ۵ مهر ۱۴۰۲، ۱۵:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۵ مهر ۱۴۰۲، ۱۶:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
1jasakab.mp4
چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمان خود کردم -
_میدونستی ساحل، نماد مرگه؟
_یعنی چی؟
دود سیگارشو بیرون داد و خندید.
_هر چیزِ قشنگی از درون مرده...
تا حالا بهش دقت نکردی؟
سـاحل عـاشقتـرین طبـیعـت هستـیه...
_نمیفهمم
سرش برگردوند و نگاهش کرد :
-چون غرق شده...
ساحل به عشق دریا مرده…
درست همونجایی که به زیر آب رفت غرق شد.
ساحل توی دریا تموم شد...
حالا دریا به عشق ساحل هر بار موج هاشو میفرسته.
اما نمیدونه خودش خیلی وقت باعث مرگش شده!
....... -
نوشتهشده در ۵ مهر ۱۴۰۲، ۱۸:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و چقدر غمانگیز است
این که آدم بخواهد تمامِ وقت
مراقبِ خود باشد
تا آنچه را احساس میکند
به زبان نیاورد . . .- جین وبستر
-
ذهنت که درگیر باشد
حتی اگر کل شهر را قدم زنی
خسته نمیشوی
مگر از افکارت -
نوشتهشده در ۶ مهر ۱۴۰۲، ۱۳:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من برای اتفافاتی که هرگز رخ ندادند پیر شدهام...
داستایوفسکی
-
نوشتهشده در ۶ مهر ۱۴۰۲، ۱۳:۳۲ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
زندگی از تار و پودِ خوب و بد بافته شده است،
فضیلتِ ما وقتی میتواند بر خود ببالد
که از خطاهای ما شلاق نخورد.
و جنایتهای ما وقتی نومید میشوند
که مورد ستایش فضیلتهای ما قرار نگیرند.شکسپیر
-
هل تريد أن تعرف سر قوتي؟
لا أحد أحبني حقا قط... -
نوشتهشده در ۶ مهر ۱۴۰۲، ۲۰:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۸ مهر ۱۴۰۲، ۷:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
VID_20230930_013231_834.mp4
Pov. و هیچ عشقی از دیگران دریافت نخواهد کرد آنکه حتی از خانواده اش عشقی ندید -
نوشتهشده در ۹ مهر ۱۴۰۲، ۱۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
« برای هر ستاره ای که ناگهان
در آسمان غروب می کند
دلم هزار پاره است
دل هزار پاره را
خیال آنکه،آسمان
همیشه و هنوز
پر ستاره است،چاره است ... »محمد زهری
-
در من چیزی کم بود
و در این زندگانی هم چیزی کج بود
میان ما و این زندگانی،
یک چیزی گنگ ماند
ما دیر آمدیم، یا زود؛
هرچه بود به موقع نیامدیم!محمود دولت آبادی
-
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۱۳:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بر میگردم به عقب نگاه میکنم و میبینم که چقدر قوی بودهام تا امروز و چقدر حق دارم خسته باشم و چقدر حق دارم دلم شانهای برای تکیه دادن بخواهد و چقدر حق دارم مدتی از همه چیز و همهکس فاصله بگیرم تا شاید کمی حالم خوب شود.
بر میگردم به عقب نگاه میکنم و متعجب میشوم که این مسیرِ سختِ سنگلاخِ ناهموار را من بودهام که با گامهای کوچک و طاقتِ تمام شدهام پیمودهام و این من بودهام که تمام مصیبتهای راه را تاب آورده و با تمام مشکلات جنگیدهام!
به عقب نگاه میکنم و خودم را میبینم که در مسیری تاریک و سرد زانو زده، با دستان لرزانش اشکهای خودش را پاک میکند، زخمهای خودش را میبندد، به خودش دلداری میدهد، نفس عمیقی میکشد و دوباره بلند میشود و با تمام درد و خستگیاش ادامه میدهد و همچنان امید دارد. خودم را میبینم که خودش برای آرزوهای خودش آستین بالا زده و خودش، خودش را در آغوش میکشد و خودش، حفرههای خالی جهانش را پر میکند.
به عقب نگاه میکنم و به خودِ خسته اما جسور و ادامهدهندهای که میبینم افتخار میکنم و دلم میخواهد در نهایتِ بیپناهی، در آغوشش بگیرم و بگویم: بهقدر کفایت تلاش کرده و به قدر کفایت جنگیده و حتی تلاشهای محکوم به شکستی که داشته هم ستودنیست!
به خودم و به زخمها و شکستگیهای ترمیم شدهی وجودم نگاه میکنم و سرم را بالا میگیرم که خوب یا بد، کم یا زیاد و به هر نقطهای که رسیدهام از تلاشهای خودم بوده و همراهیِ پروردگاری که پدرانه هوای منی که در تاریکترین لحظات جهانم روی حضورش حساب کردهام را داشته و برایم به غیرممکنترین صورتهای ممکن، نور فرستاده.
به عقب نگاه میکنم و به خودم لبخند میزنم و زیر لب میگویم: بجنگ جنگجوی من! بجنگ و دست از تلاش برای بهبود برندار که تو لایق بهترینهای جهانی... بجنگ و فراموش نکن که تو درحال تلاش، از همیشه دوست داشتنیتری، حتی اگر خسته، تکیده و غمگین باشی...نرگس صرافیان طوفان
-
نوشتهشده در ۲۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۴:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غمی نیست پاییز است!
جای برگ افتاده را ، برگ میگیرد
جای فصل زرد را ، فصل سبز
تنها میماند درخت و
قصهی آمدن و رفتنها ...سایکو واره
-
نوشتهشده در ۲۲ مهر ۱۴۰۲، ۱۹:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بزرگترین تهدید؛
خطرِ از دست دادنِ خود است،
که به قدری بی سر و صدا
رخ می دهد که انگار
هیچ اتفاقی نیفتاده#کی_یرکگور
-
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۱۷:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
باران
میراث خانوادگی ما بود
کوچک که بودم
از سقف خانه ی ما میچکید
بزرگ که شدم
از چشمانم#حسین_پناهی
-
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۴۰۲، ۱۸:۴۰ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
نیاز دارم که اطرافیانم ساکت باشند. نیاز دارم که همهیِ موجودات در سکوت فرو روند، تا غوغایِ وحشتناک درون قلب من هم پایان یابد.
آلبر کامو
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۵ آبان ۱۴۰۲، ۱۷:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خوب که دقیق شوی میبینی همه یک نفر را دارند که بارها با او خداحافظی کرده و بازگشتهاند به او، همه وابسته میشوند و همه ترس از فراموش شدن دارند و همه یک نفر را دارند که مشوق و انگیزهی زیستنشان باشد.
خوب که دقیق شوی میبینی همه فکر میکنند فقط خودشانند که شبها به همه چیز فکر میکنند و شبها عذاب وجدان میگیرند و دلشان میخواهد خیلی خاطرات و اتفاقات و حرفها را پاک کنند و خیلی چیزها را از یاد ببرند.
همه فکر میکنند فقط خودشانند که بیشتر اوقات حوصلهی معاشرت ندارند، فقط خودشانند که خیلی وقتها حتی در جمع، از درون، عمیقا احساس تنهایی میکنند و فقط خودشانند که برای دستاوردها و داشتههاشان، رنج کشیدهاند و فقط خودشانند که گاهی حسود میشوند و با منطق و استدلال، حسادتشان را مهار و با تلاش، در وجودشان تعادل برقرار میکنند.
همه فکر میکنند، زندگی برای همه آسان و فقط برای آنهاست که با زحمت و تقلا همراه است؛
اما همهی ما همینیم! دقیقا مثل هم؛ کمی بالاتر و پایینتر؛ کمی بیشتر یا کمتر؛ اما با احساسات و تجربیات و سرگذشتهایی مشابه!
خوب که دقت کنیم، همه شبیه به همیم، فقط خوب بلدیم وانمود کنیم که هیچ چیز اهمیت ندارد، ولی دارد...
برای ما آدمهای دارای احساسات و تفکرات و شعور انسانی، همه چیز اهمیت دارد و همهی ما با هر میزان تظاهر به بیخیالی و نفهمیدن، در خلوتمان به همه چیز فکر میکنیم و غصهی همه چیز را میخوریم...#نرگس_صرافیان_طوفان
-
و ما همچنان دوره میکنیم
شب را
روز را
هنوز را.....