-
گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی-سعدی
-
به خود گفتم دل از اندیشهٔ دیدار بردارم
تمامِ عمر «تنها» دست روی دست بگذارمنباید مینوشتم پاسخ آن نامه را اما
نشد از دستخط دوست یکدم چشم بردارمنوشتم هرچه از هم دورتر، آسودهتر اما
کسی در گوش من میگفت من دلتنگِ دیدارمکسی از دور میآید به جنگِ عقل و میترسم
مبادا عشق باشد اینکه میآید به پیکارماگر شبهای دلتنگی نمیآیم به دیدارت
نمیخواهم تو را با گریههای خود بیازارم -
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای؟
مولانا
ای مونس روزگار! چونی بی من؟
ای همدم غمگسار! چونی بی من؟جناب مولانا به زبان دگر
-
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم مامولانا
-
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و همقران فراقحافظ
-
این پست پاک شده!
-
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی، حالا چرا؟عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم، فردا چرا؟نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چراشور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟آسمان چون شمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمىپاشد زهم دنیا چرا؟شهریارا بی حبیب خود نمىکردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟شهریار
-
سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید
بنده ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا -
بگذر ای ناصح فرزانه ز افسانه ما
بگذارید به ما ،این دل دیوانه ما -
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظهِ شادی که گذشت
غصه هم میگذرد!
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند.
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا كوچه وپس كوچه واندازه
یک عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم !؟
زندگی ذره كاهیست كه كوهش كردیم
زندگی نام نکویی ست، كه خارش كردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف
محبت به كسی
ورنه هرخار و خسی
زندگی كرده بسی . .- سهراب سپهری
-
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم رود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهددیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابدگه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی توهر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی دلش زار غم توست هر چند که عاصی، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانهشیخ بهایی
-
جهان دیوانه بی دردسر می خواست من بودم
که اهل سوختن بودم که اهل ساختن بودم