کافــه میـــم♡
-
نوشتهشده در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۸:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو از طرزِ آرایشِ موهایش یا رنگِ لب هایش ، لباسش یا حتی حرف هایش هرگز نمیتوانی حدس بزنی زنی که روبرویت ایستاده دلتنگ یا دلشکسته است ..
-
نوشتهشده در ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۴:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۷:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند
و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است طوری ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد
و با تمام وجودباجميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ
و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است،
تا وقتے ڪہ خداے متعال تورا از رَحِم بہ عالم خارج انتقال داد.پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے،
برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے،
تشنہ بماند و تو سيراب باشے،
در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے،
ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے
و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.شڪم او خانہ تو
و آغوش او گهوارہ تو
و سينہ او سيراب ڪنندہ تو
و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛
سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۵:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد -
زمانی میرسد که آخرین مسواکتان را می زنید، برای آخرین بار موهایتان را کوتاه میکنید، برای آخرین بار سوار ماشینتان میشوید، برای آخرین بار چمن باغچههایتان را میزنید یا لیلی بازی میکنید.
زمانی خواهد رسید که برای آخرین بار صدای بارش باران را میشنوید، به بالا آمدن ماه نگاه میکنید، بوی ذرت بوداده به مشامتان میخورد، گرمای تن کودکی را که در آغوشتان خوابیده حس میکنید
زمانی میرسد که برای آخرین بار عاشق میشوید. روزی از همین روزها، برای آخرین بار غذا میخورید و اندکی پس از آن آخرین دم زندگیتان را فرو میدهید.
با فکر کردن به سرشت ناپایدار این جهان، ناگزیر
در مییابیم که هربار دست به کاری میزنیم، ممکن است آخرین بارمان باشد.پیبردن به این موضوع، اهمیت و شور و حرارتی به آن کار میدهد که در غیر این صورت هرگز حسش نمی کردیم.
غذایی که برای آخرین بار در این رستوران میخوریم بهترین غذایی خواهد بود که تا به حال در آنجا خوردهایم و در آغوش گرفتن روز خداحافظی، یکی از عمیقترین تجربههای تلخ و شیرین زندگی مان را رقم خواهد زد.
ویلیام اروین
-
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۸:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عادت کردهایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان میرود که ذهنمان هم به دوش نیاز دارد. گاهی با یک غزل حافظ میتوان دوش ذهنی گرفت و خوابید.
یک شعر از فروغ، تکهای از بیهقی، صفحهای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جملهای از شکسپیر، خطی از نیما... ولی غافلیم!
شبانهروز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال میتپانیم توی کلهمان؟! بعد هم با همان کلهی بادکرده به رختخواب میرویم و توقع داریم در خواب پدربزرگمان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند میگوید: بفرما!
سمفونی مردگان:
عباس معروفی -
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۶:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
"در نزن! رفتهام از خویش، کسی منزل نیست"
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۹:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-با آن همه بحران چگونه زنده ماندید؟!
+رویا میبافتیم... -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۹:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در بلندترین نقطهی تنهایی ایستادهایم، هر کداممان یک قله، جُدا جدا ،صدا به صدا نمیرسد. کوهستان متناوبیم، یکی پس از دیگری.
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۹:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آشنا میشوی و عادت میکنی؛
تغییر میکنند و غریبه میشوند.
تغییر میکنی و دیگر نه آشنا میشوی
و نه عادت میکنی؛
با تمام جهان غریبه میشوی. -
نوشتهشده در ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۴:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مردم وقتی که شما تنهایید بهتون اهمیت نمیدن،
اونا فقط وقتی اهمیت میدن که خودشون تنهان -
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۹:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- من فقط مهربانی که میکنم، حس میکنم بیهوده نزیستهام. من فقط لبخند که به لبی مینشانم، ویرانهای را که آباد میکنم، دستی را که میگیرم، قلبی را که لمس میکنم...
من آدمِ به سختی رسیدن و جا زدن نیستم، آدمِ ساختنم، آدمِ نگران نباش باهم درستش میکنیم، آدمِ پا به پای هم دویدن و باهم رسیدن، آدمِ توقع نداشتن!
من عمیقترین لذتها را وقتهایی تجربه کردهام که مهربان بودهام و بانیِ حال خوبی شدهام و میدانم که آدمها گاهی مهربانند فقط به این دلیل که نیاز دارند مهربان باشند و مهربان بودن قبل از هر چیزی، حال خودشان را بهتر میکند.
#نرگس_صرافیان_طوفان
- من فقط مهربانی که میکنم، حس میکنم بیهوده نزیستهام. من فقط لبخند که به لبی مینشانم، ویرانهای را که آباد میکنم، دستی را که میگیرم، قلبی را که لمس میکنم...
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۴:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قبل از اینکه حرف بزنی مطمئن شو که زبونت درست به مغزت وصل شده باشه .
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۵:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خانهات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پست میکنم.
ستارهی کوچکی در کلمهای بگذار و به آسمانم روانه کن، بسیار تاریکم.- منوچهر آتشی
-
نوشتهشده در ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفتـــم این آغـــاز پایــان ندارد
عشق اگر عشق است آسـان ندارد
گفتی از پاییــز باید ســفر کـــرد
گرچــه گل، تاب طوفــان نــدارد
آنچه لیــلا شد در چشم مجنــون
همنشینـــی جز بـــاران نــدارد... -
نوشتهشده در ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۷:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سخته نه؟
همونایی که قول دادن تو سخت ترین لحظه ها کنارت باشن، همونا سخت ترین لحظه ها رو برات رقم میزنن. -
نوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بعضی موقعها، خودمون دوست نداریم حالمون خوب شه؛ چون «درد»، آخرین حلقهی اتصالمون به چیزیه که از دست دادیم..
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینم
بیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینم
الا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یاد
مرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینم
ز تابِ آتش دوری شدم غرقِ عرق چون گُل
بیار ای بادِ شبگیری نسیمی زان عرقچینم
جهانِ فانی و باقی فدایِ شاهد و ساقی
که سلطانیِّ عالَم را طُفیلِ عشق میبینم
اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینم
صَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیز
که غوغا میکند در سر خیالِ خوابِ دوشینم
شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین
اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم
حدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد، که حافظ داد تلقینم
-
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۴:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- جایی دورتر از خودم ایستاده ام...
به تماشای کسی که جای من زندگی میکند، چه بی رحمانه تنهاست...
و چه به ناچار قوی...
- جایی دورتر از خودم ایستاده ام...