-
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۱
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلتیدن چرا؟
گِل به روی آفتابِ روح مالیدن چراجسمِ خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گَردِ دست و پای خود چون گربه لیسیدن چراخاکِ صحرای عدم از خونِ هستی بهترست
بر سرِ جان اینقدر ای شمع لرزیدن چراکور را از رهبرِ بینا بریدن غافلی است
بیسبب از عیببینِ خویش رنجیدن چراسروِ من، با سایهٔ خود سَرگرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسارِ خویش رنجیدن چراسنگ را پَر میدهد شوقِ عزیزانِ وطن
ای کم از سنگِ نشان، از جا نجنبیدن چرا(قدرِ شعر تر چه میدانند ناقصطینتان؟
آب حیوان بر زمینِ شوره پاشیدن چرا)(عمر چون بادِ بهاری دامنافشان میرود
در میانِ خار و خس چون گل نخندیدن چرا)بعدِ عمری از لبِ لعلِ تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائبِ گستاخ، رنجیدن چرا؟ -
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۶:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
لعلِ سیرابِ به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدنِ او دادنِ جان کار من است
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است
ساروان رَخت به دروازه مَبَر کان سرِ کو
شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است
بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا
عشق آن لولیِ سرمست خریدار من است
طَبلِهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر افشانش
فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است
باغبان همچو نسیمم ز درِ خویش مران
کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است
شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است
آن که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرینسخنِ نادرهگفتارِ من است
- حافظِ جآن
- حافظِ جآن
-
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۶:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نرگسِ او که طبیبِ دلِ بیمارِ من ست ^^
-
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
‹ افتاده درختی که به خود می بالید،
از داغ تبر به خاک غم مینالید...
گفتم: چه کسی به ریشهات زد؟
گفتا: آن کس که زیر سایهام می خوابید.› -
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
« زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد،
آنکه از یاد تو را برد، به یادت باشد،
بعد از این از ته دل، کاش بخندی، نه فقط
خنده بر کنج لبت، از سر عادت باشد،
غم نبینی گل من! اشک نبیند چشمت...
از تو در یاد همه، چهره ی شادت باشد؛
آنقدر بخت به روی تو بخندد که فقط
حس هر کس که تو را دید، حسادت باشد،
این همه غم که تو بر دوش کشیدی، ای کاش
جاش بر شانهی تو، مرغ سعادت باشد:)) -
آری...
اما،
شب
حافظه دارد،
هر آنچه را
که فراموش کرده ایم
به یادمان می آورد -
من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم
زندگی آوازی است که به جان ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو
زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری
زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی
زندگی خواب خوش کودک احساس من است
-
سايه ها،
زير درختان، در غروب سبز می گريند.
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،
و آسمان،
چون من، غبار آلود دلگیری.
باد، بوي خاکِ بارانخورده می آرد.
سبزه ها در راهگذار شب پريشانند.
آه، اكنون بر كدامين دشت می بارد؟
باغ، حسرتناکِ بارانی ست،
چون دل من
در هوای گريهٔ سيری•
-
بر سر قايقش انديشه كنان قايق بان
دائماً ميزند از رنج سفر بر سر دريا فرياد:
اگرم كشمكش موج سوي ساحل راهي ميداد.سخت طوفان زده روي درياست
نا شكيباست به دل قايق بان
شب پر از حادثه. دهشت افزاست.بر سر ساحل هم ليكن انديشه كنان قايق بان
نا شكيباتر بر ميشود از او فرياد:
كاش بازم ره بر خطه ي درياي گران ميافتاد!*بر سر قايقش
نیما یوشیج -
گيسوی شب ،
در حياطِ خانه پريشان بود
و من
در حوض بیقراریها
ماه را ديدم
كه چگونه دلتنگی در استخوانش
حل میشد ...!
19.35 -
نوشتهشده در ۱۸ مرداد ۱۴۰۳، ۲۰:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
لذت وَصل نداند مگر آن سوختهای
که پَس از دوری بسیآر به یاری برسد- امیر خسرو دهلوی
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ مرداد ۱۴۰۳، ۱۵:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خروشی برآمد ز ایران به زار
که گیتی نخواهیم بیشهریارهمه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریمابوالقاسم فردوسی
-
نوشتهشده در ۲۰ مرداد ۱۴۰۳، ۱۷:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم؟- فاضل نظری
-
نوشتهشده در ۲۲ مرداد ۱۴۰۳، ۵:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نیمی از عمر هدر رفت و در این شهر هنوز
به تلف کردن آن نیم دگر مشغولیم... -
-
-
خندههای عیش ما جز خودفراموشی نبود..
-
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمدقدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمدمژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمدگریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمدمرغ دل باز هوادار کمان ابروییست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمدساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمدرسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمدچون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد -
ز شاهی تا گدایی یک وجب نیست
اگر شاھی گدا گردد عجب نیستاگر شه یا گدا یا ھر چه ھستی
به هر حالت که ھستی بی سبب نیستاگر مَردی به مردی زندگی کن
سرافرازی از این فرخندگی کنمشو ھرگز غلام و بندہ زر
به درگاہ خدایت بندگی کن -
اندر دل من، درون و بیرون همه او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه اوستاینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بیچون باشد وجود من، چون همه اوست«مولانا»