-
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دریا چه دل پاک ونجیبی دارد،چندیست که حالت عجیبی دارد
این موج که بر صخره هامی کوبد،بامن چه شباهت غریبی دارد -
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بغضِ گلدان لبِ پنجره را چلچلهها میفهمند؛
حالِ بیحوصلهها را خود بیحوصلهها میفهمند! -
نوشتهشده در ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۲۱:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایمچو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهایماگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایماگر دل، دلیل است، آوردهایم
اگر داغ، شرط است، ما بردهایماگر دشنۀ دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمیهایی که نشمردهایم!دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر بردهایم#قیصرامینپور
-
نوشتهشده در ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۲۱:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفتشادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفتآن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفتاز پیش و پس قافلهی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفتما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفترفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون نالهی مرغی که ز یاد قفسی رفترفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفتاین عمر سبک سایهی ما بسته به آهیست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت#هوشنگ_ابتهاج
-
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را،
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را،
پُر نقش تر از فرش دلم بافتهای نیست،
از بس که گره زد به گره،حوصله ها را.
محمدعلی بهمنی
-
به شهر ما بفروشند جان و غم نخرند
بیا و رونق بازار ما مشاهده کن
ابن حسام خوسفی
-
این فصل پریشان را برگی بزن وبگذر
در متنِ شبِ بی ماه دنبال چه میگردیم؟
افشین یداللهی
۲:۳۵ -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دردا که درین بادیه بسیار دویدیم؛
در خود بِرسیدیم و بجایی نَرسیدیم..! -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش میشد سرنوشت خویش را از سر نوشت
کاش میشد اندکی تاریخ را بهتر نوشتکاش میشد پشتِ پا زد بر تمامِ زندگی
داستانِ عمرِ خود را گونهای دیگر نوشت؛
-
نوشتهشده در ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، ۶:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانندکس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آننداهل نظرانند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانندهر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا
بعد از غم رویت غم بیهوده خورانندساقی بده آن کوزهٔ خمخانه به درویش
کانها که بمردند گل کوزه گرانندچشمی که جمال تو ندیدهست چه دیدهست؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانندتا رای کجا داری و پروای که داری؟
کز هر طرفت طایفهای منتظراننداینان که به دیدار تو در رقص میآیند
چون میروی اندر طلبت جامه درانندسعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۳:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا...
#سعدی -
نوشتهشده در ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان
کاین کار دلست ای پسر و کار زَبان نیست
#امیرخسرو -
سبزه خط می دمد از لعل جانان غم مخور
می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخوربر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه
می شود آن غمزه کافر مسلمان غم مخورحسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد
می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخوراز نزول کاروان خط به منزلگاه حسن
دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخورخط مشکین می کند کوتاه دست زلف را
می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخورآتش بی زینهار حسن در دوران خط
بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخورخط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف
مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخورصبح امیدی که پنهان است دردلهای شب
می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخوربوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر
خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخوردیده لب تشنه از رخسار شبنم خیز او
غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخورازره گفتار، این مور به خاک افتاده را
می دهد مسند ز دست خود سلیمان غم مخورگرد خواری پیش خیز شهسوار عزت است
زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخورچون فتد دامان ساحل کشتی مارا به دست
خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخورچون خط شبرنگ، صائب ازلب سیراب او
غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور-صائب
-
زندگی وزنِ نگاهی ست که در خاطره ها می ماند...- سهراب سپهری
-
و ای کاش اگر به غم مبتلا شدی،
پناهی هم داشته باشی... -
نوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایهٔ سوزاندن خود را گذاشت#فاضل_نظری
-
نوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه کسی
منتظر است،
نه کسی چشم به راه..
نه خیال گذر از کوچه ی ما
دارد ماه!
بین عاشق شدن و مرگ
مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری
غیر از آه...!#فریدون_مشیری
-
نوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط بابونــــه انجام شده
غم مخور جانا در این عالم که عالم هیچ نیست
نیست هستی جز دمی ناچیز و آن دم هیچ نیست#ملک_الشعرای بهار
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی!- سعدیِ جان
️
- سعدیِ جان