-
در سکوت صدایی است
دلی باید که دریابد...
شمس تبریزی
-
در سکوت صدایی است
دلی باید که دریابد...
شمس تبریزی
-
نوشتهشده در ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۳:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بحریم و نیست قسمت ما آرمیدنی
چون موج خفته است تپش مو به موی ما- بیدل دهلوی
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در سراسر زمین جای آرام می جستم؛
ولی برای من، در زمین، جای آرامی نیست
روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید؛
طعم آن تلخ و شیرین بود ،گاهی این و گاهی آن
در پی آرزوهایم بودم ولی مرا بَرده کردند
آه! اگر به قضا رضا داده بودم، آزاد بودم. -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کردحافظ
درباب منصور حلاج -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند ؟شفیعی کدکنی
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۴۹ آخرین ویرایش توسط jahad_121 انجام شده
تو مباش اصلا ، کمال این است و بس
تو ، زتو ، گُم شو ، وصال این است بسعطار
-
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
- پروین اعتصامی
پروینِ خآنوم^^
- پروین اعتصامی
-
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمی گریم برای عمر از کف رفته ام ، اما
به حال آرزوهای محالِ خویش ، میگریم -
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پای سگ بوسید مجنون خلق گفتند این چه بود؟
گفت این سگ گاه گاهی کوی لیلی رفته بود -
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دریا چه دل پاک ونجیبی دارد،چندیست که حالت عجیبی دارد
این موج که بر صخره هامی کوبد،بامن چه شباهت غریبی دارد -
نوشتهشده در ۱۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بغضِ گلدان لبِ پنجره را چلچلهها میفهمند؛
حالِ بیحوصلهها را خود بیحوصلهها میفهمند! -
نوشتهشده در ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۲۱:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایمچو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهایماگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایماگر دل، دلیل است، آوردهایم
اگر داغ، شرط است، ما بردهایماگر دشنۀ دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمیهایی که نشمردهایم!دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست، عمری به سر بردهایم#قیصرامینپور
-
نوشتهشده در ۱۷ شهریور ۱۴۰۳، ۲۱:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفتشادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفتآن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفتاز پیش و پس قافلهی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفتما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفترفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون نالهی مرغی که ز یاد قفسی رفترفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفتاین عمر سبک سایهی ما بسته به آهیست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت#هوشنگ_ابتهاج
-
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را،
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را،
پُر نقش تر از فرش دلم بافتهای نیست،
از بس که گره زد به گره،حوصله ها را.
محمدعلی بهمنی
-
به شهر ما بفروشند جان و غم نخرند
بیا و رونق بازار ما مشاهده کن
ابن حسام خوسفی
-
این فصل پریشان را برگی بزن وبگذر
در متنِ شبِ بی ماه دنبال چه میگردیم؟
افشین یداللهی
۲:۳۵ -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دردا که درین بادیه بسیار دویدیم؛
در خود بِرسیدیم و بجایی نَرسیدیم..! -
نوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۸:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش میشد سرنوشت خویش را از سر نوشت
کاش میشد اندکی تاریخ را بهتر نوشتکاش میشد پشتِ پا زد بر تمامِ زندگی
داستانِ عمرِ خود را گونهای دیگر نوشت؛
-
نوشتهشده در ۱۹ شهریور ۱۴۰۳، ۶:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانندکس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آننداهل نظرانند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانندهر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا
بعد از غم رویت غم بیهوده خورانندساقی بده آن کوزهٔ خمخانه به درویش
کانها که بمردند گل کوزه گرانندچشمی که جمال تو ندیدهست چه دیدهست؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانندتا رای کجا داری و پروای که داری؟
کز هر طرفت طایفهای منتظراننداینان که به دیدار تو در رقص میآیند
چون میروی اندر طلبت جامه درانندسعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند