-
نوشتهشده در ۴ مهر ۱۴۰۳، ۲۳:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریاییم ماصائب تبریزی
-
نوشتهشده در ۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشمتو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشمخویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشمهرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشمهرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادیخور و غمخوار تو باشمگذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشمگر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشممردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشممن چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشمگرچه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشمنه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشمخاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشمپ.ن: از اون دست غزلهای زیبای جناب سعدی که اشکمو دراورد:)
-
نوشتهشده در ۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۸:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟نه قوتی که توانم کناره جُستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشمنه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشمز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیست
جفای دوست، زنم گر نه مردوار کشم!چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشمشراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورت است که درد سر خمار کشمگلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم -
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۶:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان به که گویم؟- هلالی جغتایی
-
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ بلند بالایی..- حافظ
-
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند:) -
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۲۰:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآیدبگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآیدبنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآیدجان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآیداز حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآیدگویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید -
نوشتهشده در ۸ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم؟؟؟
-
پرنده فاخته پیام آور و یادآور عظمت های فانی
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رودیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همیگفت که کوکو کوکوخیام
-
نوشتهشده در ۹ مهر ۱۴۰۳، ۱۷:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد...
-
چون نگهبانی
که در کف مشعلی دارد
میخرامد شب !
میان شهر خواب آلود
خانهها با روشناییهایِ رویایی
یک به یک در گیر و دار
بوسهی بدرود ...فروغ فرخزاد
-
ما دل سپردهایم به گریه برای هم
باران به جای من، من و باران به جای همابری گریست در من و در وی گریستم
تا دم زنیم، دم زدنی در هوای همما تاب خوردهایم که ما قد کشیدهایم
گهوارههای چابکمان دستهای همباری به پایبندی هم پیر میشویم
تا پیر میشوند درختان به پای همغم نیست نیستن که همه در تداومیم
چون ابتدای یکدگر از انتهای همتنها صداست آنچه در این راه ماندنی است
خوش باد زنده ماندنمان در صدای همحسین منزوی
-
پاییز
بهار خاطرات من است
که با هر صدای بارانش
تو در ذهنم شکوفه می کنی
که بعد از هر هوای ابری
از چشمهایم می باری
تو
با هر پاییز
تازه می شوی
گل می کنی
و سبزتر از همیشه
در لحظه هایم ادامه می یابی.
-
دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه گساران همه رفتند.
ملک الشعرای بهار -
شب زندهدار باش، کزین باغ دلفریب
آن غنچه فیض برد که پیش از سحر شکفت -
من خودم بودم
دستی که صداقت میکاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید...
من خودم بودم
هر پنجرهای که
به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند
بیکسی از ته دلبستگیام پیدا بود... -
نوشتهشده در ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۶:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خود کرده را تدبیر نیست..
- حافظ