-
تو کجایی؟
در گستره ی بی مرز این جهان
تو کجایی؟
من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام
کنار تو..
تو کجایی؟
در گسترهی ناپاک این جهان؛
تو کجایی؟
من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام
بر سبز شور این رود بزرگ که میسراید برای تو
•احمد شاملو -
گاهی میانِ خلوتِ جمع ،
یا در انزوای خویش ،
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم!
وز شوقِ این محال ،
که دستم به دستِ توست،
من جای راه رفتن
پرواز میکنم ...! -
گفتم ملامت آید
گر گرد دوست گردمو الله ما راینا
حبا بلا ملامه... -
شادیاش
طلوع همه آفتابهاست و
پنجرهای که صبحگاهان
به هوای پاک گشوده میشود و
طراوت شمعدانی در پاشویهی حوض ...! -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۹:۳۱ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن
-
نوشتهشده در ۳ مهر ۱۴۰۳، ۴:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکرِ معقول بفرما گل بیخار کجاست؟! -
نوشتهشده در ۳ مهر ۱۴۰۳، ۴:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی، دریاب اگر صاحبدلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیماندام را
دلبندم آن پیمانگُسِل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اَشکم میرود وز اَبرَم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گرانجانی بِبَر ساقی بیاور جام را -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۳ مهر ۱۴۰۳، ۱۷:۱۵ آخرین ویرایش توسط jahad_121 انجام شده
من که از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناري در قفس
از غم يک مرد، در زنجير
حتي قاتلي بر دار!
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنندفريدون مشیری
-
نوشتهشده در ۴ مهر ۱۴۰۳، ۲۳:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریاییم ماصائب تبریزی
-
نوشتهشده در ۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۷:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشمتو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشمخویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشمهرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشمهرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادیخور و غمخوار تو باشمگذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشمگر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشممردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشممن چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشمگرچه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشمنه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشمخاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشمپ.ن: از اون دست غزلهای زیبای جناب سعدی که اشکمو دراورد:)
-
نوشتهشده در ۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۸:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟نه قوتی که توانم کناره جُستن از او
نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشمنه دست صبر که در آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشمز دوستان به جفا سیرگَشت مردی نیست
جفای دوست، زنم گر نه مردوار کشم!چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشمشراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورت است که درد سر خمار کشمگلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم -
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۶:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان به که گویم؟- هلالی جغتایی
-
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ بلند بالایی..- حافظ
-
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پیش از این گویند سعدی دوست میدارد تو را
بیش از آنت دوست میدارم که ایشان گفتهاند:) -
نوشتهشده در ۷ مهر ۱۴۰۳، ۲۰:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآیدبگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآیدبنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآیدجان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآیداز حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآیدگویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید -
نوشتهشده در ۸ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم؟؟؟
-
پرنده فاخته پیام آور و یادآور عظمت های فانی
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رودیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همیگفت که کوکو کوکوخیام
-
این پست پاک شده!