-
نوشتهشده در ۱۳ آذر ۱۴۰۳، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطاییمن خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گداییصاحب نظران لاف محبت نپسندند
وان گه سپر انداختن از تیر بلاییباید که سری در نظرش هیچ نیرزد
آن کس که نهد در طلب وصل تو پاییبیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعاییجز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هواییگر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهاییشاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفاییخون در دل آزرده نهان چند بماند
شک نیست که سر برکند این درد به جاییشرط کرم آنست که با درد بمیری
سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی -
نوشتهشده در ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ۶:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟!دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان و گر حزینمبه جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟
به جز آنچه نمایی من چه بینم؟گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینممرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینمدر آن خمّی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من، چه باشد مهر و کینم؟تو بودی اوّل و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینمچو تو پنهان شوی، از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی، از اهل دینمبه جز چیزی که دادی من چه دارم؟
چه می جویی ز جیب و آستینم؟ -
نوشتهشده در ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۹:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همه جا جلوهٔ آن صاحب وجه حسن است
همه کس بستهٔ آن زلف شکن بر شکن استرخِ افروختهاش خجلت ماه فلک است
قد افراختهاش غیرت سرو چمن استبهرِ قربانی آن چشم سیه باید ریخت
خون هر آهوی مشکین که به دشت ختن استگر نیارد به نظر سیمِ سرشکم نه عجب
زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن استترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که در هر قدمش کشتهٔ خونین کفن استتا رقیب از لب او کامروا شد گفتم
خاتم دست سلیمان به کف اهرمن استنه ازین پیش توان با سخنِ دشمن ساخت
نه مرا با دهن دوست مجال سخن استخسرو از رشکِ شکر، خون به دل شیرین کرد
تا خبر شد که چهها در نظر کوهکن است=))جُستم از خیل عرب واقعهٔ مجنون را
لیلی از خیمه برون تاخت که مجنونِ من است=))گوشهٔ چشم بتی زد ره دین و دل من
نازم این فتنه که هم رهزن و هم راهزن است!در همه شهر شدم شهره به شیرین سخنی
تا لبم بر لب آن خسرو شیرین دهن استیک تجلی همه را سوخت فروغی امشب
مگر آن شمعِ فروزنده در این انجمن استفروغی بسطامی
-
نوشتهشده در ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۹:۴۹ آخرین ویرایش توسط نقطه انجام شده
صورتگران که صورت دلخواه میکشند
چون صورت تو مینگرند آه میکشند!!!جمعی شریک حال پراکندهٔ مناند
کز طرهٔ تو دست به اکراه میکشندلب تشنگان چاه زنخدانِ دلکشت
آب حیات، دم به دم از چاه میکشند=))یارب چه گلبنی تو که با نقش قامتت
سرو بلند را همه کوتاه میکشند=))من مات صورت تو که در کارگاه حسن
خورشید را گدا و تو را شاه میکشند!تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه میکشندمیگیرد آفتاب ز دود درون ما
چون عنبرین نقاب تو بر ماه میکشندترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام
آهی که عاشقان به سحرگاه میکشند=))این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان
در اولین قدم، قدم از راه میکشندبرداشت عشق پرده به حدی که عاشقان
بر لوح سینه نقش انا الله میکشندفارغ ز رشک بوالهوسانم فروغیا
چون داغ عشق بر دل آگاه میکشندفروغی بسطامی
-
نوشتهشده در ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ۱۸:۲۴ آخرین ویرایش توسط لیلی_ انجام شده
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستمیک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستمشبزنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستمپاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستمزنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستمدور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امنم ، حصارت نیستم. -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۴۰۳، ۴:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۴۰۳، ۷:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غصه نخور عزیزم به قول مولانای جان:
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنچه در وهمت نیاید آن دهد -
نوشتهشده در ۲ دی ۱۴۰۳، ۵:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش
گر به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش -
ما درس صداقت و صفا میخوانیم
آیینِ محبت و وفا میدانیم
زبن بیهنرانِ سفله، ای دل مخروش
کانها همه میروند و ما میمانیمملک الشعرا بهار
-
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهاییعجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بیطاقتم ز شیداییبده بده که چه آوردهای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآساییمرو مرو چه سبب زود زود میبروی
بگو بگو که چرا دیر دیر میآیینفس نفس زدهام نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام بیرخ تو سوداییمجو مجو پس از این زینهار راه جفا
مکن مکن که کشد کار ما به رسواییبرو برو که چه کَش میروی به شیوهگری
بیا بیا که چه خوش میچمی به رعنایی
-
ای آرزوی دیده بینا چگونهای
وی مونس دل (من) تنها چگونهایاز ناز و نازکی اگر اینجا نیامدی
باری یکی بگوی که آنجا چگونهایدر است صورت تو و دریاست چشم من
ای در دور مانده ز دریا چگونهایدل هدیه تو کردم آن را نخواستی
جان تحفه میفرستم این را چگونهایای نور چشم مهر و گل بوستان حسن
ما بیتو در همیم تو بیما چگونهایاز وصل تو که نیست دریغا در آتشم
در هجر من که هست مبادا چگونهایما خود جهان گرفتیم از پیش عاشقی
در سلسله تو ای دل شیدا چگونهایسید حسن غزنوی
-
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی -
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانهی من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم. -
نوشتهشده در ۱۶ دی ۱۴۰۳، ۲۱:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آسمان فرصت پرواز بلند است،
قصه این است که چه اندازه کبوتر باشی... -
نوشتهشده در ۱۷ دی ۱۴۰۳، ۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بیآنكه بدانی حرف زدهای
بیآنكه بدانی زنده بودهای
بیآنكه بدانی مُردهایساعت را بپرس كمكت میكند
از هوا حرف بزن كمكت میكند
نامِ مادرت را به یاد بیاور
شكل و تصویرِ كسی را
سریع! از چیزِ كوچكی آغاز كنمثلاً رنگها، مثلاً رنگِ زرد
سبز، اسمِ چند نوع درخت
به مغزی كه نیست فشار بیاورفصلها را، مثلاً برف
سریع باش، سریعچیزی برای بودنت پیدا كُن، دُور بردار
ممكن است بقیه چیزها یادت بیایدسریع! وگرنه
واقعاً به مرگت عادت كردهای«شهرام شیدایی»
-
دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم
وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَماز دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنممایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنمبِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه
تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنمخوردهام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست
عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنمجرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم
غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنمحافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا
من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۷ دی ۱۴۰۳، ۱۶:۰۵ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
چه خواهش ها در اين خاموشيِ گوياست، نشنيدي؟
تو هم چيزي بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد۱۹:۳۵
-
میان چهرهی خود غصهای نمایان داشت
کسی که آینهای در غبارْ پنهان داشتهنوز از دلم ای غم، نرفته برگشتی
خوش آمدی که به برگشتن تو ایمان داشتهمیشه همدمِ تنهاییام، به خاطر تو
چقدر داشتنت، ای غرور، تاوان داشتدلم چو لالهی غمگین واژگون همه عمر
ز داغ خویش سر غصه در گریبان داشتچو غنچه لب به سخن وا نکرده پرپر شد
اگر نه داغِ دل من هزار دیوان داشتچنین که میشنوم، مبحث حیات ابدیست
چه خوب میشد اگر این کتاب پایان داشت!
۱۹:۳۵ -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۸ دی ۱۴۰۳، ۱۶:۰۵ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
غُنچه، از رازِ تو بو بُرد
شِکُفت،
گُل گریبان
به هوایِ تو دَرید ...قیصر امین پور
-
غزل ۴۷۰ حافظ
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمیچشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمیزیرکی را گفتم: «این احوال بین»، خندید و گفت:
«صعبروزی، بوالعجبکاری، پریشانعالمی»سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمیاهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمیآدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمیخیز تا خاطر بدان تُرک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همیگریهٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی