کافــه میـــم♡
-
سلام به یاران جــان
به %(#ff00ff)[کـــافه میـــم] خوش اومدین..
توی انجمن جای همچین تاپیکی خالی بود
دعوتتون میکنم که اینجا %(#00ffff)[متــن های ادبــی] بفرستین
ما نمیتونستیم توی تاپیک شعــردانه متن ادبی بفرستیم
توی تاپیک خــــودنویس هم نمیتونستیم چون مخصوص دست نوشته های خودمونه
و توی تاپیک هرچی تودلته بریز بیرون هم نوشته ها گم میشدن
همگی خوش اومدین..
%(#0000ff)[اسپم ممنوعه]
و اینکه از مدیر عزیز هم درخواست دارم که تاپیک رو قفل نکنن
@M-an
%(#7f7fff)[_________________________________]
خب خب
دعوت میکنم از :
خانوم
dlrm
اکالیپتوس
revival
گونش
@Saahaar
@sheyda-fkh
دانش-آموزان-آلاء
دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا -
دنیا کوچکتر از آن است
که گمشدهای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود.آدمها به همان خونسردی که آمدهاند،
چمدانشان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بیرحمترینشان در برفآنچه به جا میماند رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیمِ سحر
پردههایِ اتاقت را ...!عباس_صفاری
-
گفتم ك بدانید، وفا، عشق، دروغ است
من تجربه کردم، به همین قبله چاخان بود
حُسنش همه گفتند و منِ سر به هوا را . .
آگاه نکردند به شرّی که در آن بود . .
ویروس خطرناکتر از عشق ندیدم
یک قاتل بالفطره اگر بود، همان بود
هی ریشه زد ُ ریشه زد ُ ریشه کنم کرد؛
این تودهی بدخیم گمانم سرطان بود -
-
گفتند که از لبان او غافل شو
ماه رمضان است کمی عاقل شو
می بوسم و از کسی ندارم ترسی
ای روزه اگر معترضی، باطل شو
-سعیدمبشر -
گفتم تو فرهاد منی ،
گفتا تو شیرینی مگر؟!
گفتم خرابت میشوم ،
گفتا تو آبادی مگر؟!
گفتم ندادی دل به من ،
گفتا تو جان دادی مگر؟!
گفتم زکویت میروم ،
گفتا تو آزادی مگر؟!
گفتم فراموشم نکن
گفتا تو در یادی مگر؟! -
چه خوب بود اگر آدم در نهایت اندوه و خشم، چشمهاش را میبست و وقتی میگشود، خود را در کلبهای امن، دور، تنها و آرام مییافت و تا میرفت فکر کند که پیش از این کجا بوده و چقدر اندوه در سینه داشته، نسیم خنکی میوزید و حواسش را از تمام دلواپسیهای جهان پرت میکرد...
چه خوب بود اگر آدم میتوانست هرکجای جهان که کم آورد و دلیلی برای ادامه نیافت، اوضاع و موقعیت و اتفاقات و آدمها را مطابق میل و ارادهی خودش عوض کند و چه خوب میشد اگر عمر اندوه و رنجهای آدمی کوتاه بود... -
من چمدانت را گرفته بودم
موجها را گرفته بودم
هفت و چند دقیقهی غروب را گرفته بودم
تو اما ...
از درون راه افتادی ...! -
اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکـــر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان –بس که بزرگاند– باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم»♡♡ خلاصهاش کنم، به شدت ترسیدهام.
-
نه بابا نارحت نشدم ک
ولی ( درباره ش 40 پیامو 10 ویس برای دوستم فرستادم)