کافــه میـــم♡
-
گفتم تو فرهاد منی ،
گفتا تو شیرینی مگر؟!
گفتم خرابت میشوم ،
گفتا تو آبادی مگر؟!
گفتم ندادی دل به من ،
گفتا تو جان دادی مگر؟!
گفتم زکویت میروم ،
گفتا تو آزادی مگر؟!
گفتم فراموشم نکن
گفتا تو در یادی مگر؟! -
چه خوب بود اگر آدم در نهایت اندوه و خشم، چشمهاش را میبست و وقتی میگشود، خود را در کلبهای امن، دور، تنها و آرام مییافت و تا میرفت فکر کند که پیش از این کجا بوده و چقدر اندوه در سینه داشته، نسیم خنکی میوزید و حواسش را از تمام دلواپسیهای جهان پرت میکرد...
چه خوب بود اگر آدم میتوانست هرکجای جهان که کم آورد و دلیلی برای ادامه نیافت، اوضاع و موقعیت و اتفاقات و آدمها را مطابق میل و ارادهی خودش عوض کند و چه خوب میشد اگر عمر اندوه و رنجهای آدمی کوتاه بود... -
من چمدانت را گرفته بودم
موجها را گرفته بودم
هفت و چند دقیقهی غروب را گرفته بودم
تو اما ...
از درون راه افتادی ...! -
اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکـــر میکردم. اما بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصهای یا حتی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان –بس که بزرگاند– باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم»♡♡ خلاصهاش کنم، به شدت ترسیدهام.
-
نه بابا نارحت نشدم ک
ولی ( درباره ش 40 پیامو 10 ویس برای دوستم فرستادم)