کافــه میـــم♡
-
گفتم تو فرهاد منی ،
گفتا تو شیرینی مگر؟!
گفتم خرابت میشوم ،
گفتا تو آبادی مگر؟!
گفتم ندادی دل به من ،
گفتا تو جان دادی مگر؟!
گفتم زکویت میروم ،
گفتا تو آزادی مگر؟!
گفتم فراموشم نکن
گفتا تو در یادی مگر؟! -
محکمم، امیدوارم، همچو کوهی استوار
ساکتم، سبزم، شکوفا، چون درختی در بهار
همچو ابری سرکش و طغیانگر اما سر به راه؛
گاه آرامم، پر از لبخند و گاهی بیقرار... -
چه خوب بود اگر آدم در نهایت اندوه و خشم، چشمهاش را میبست و وقتی میگشود، خود را در کلبهای امن، دور، تنها و آرام مییافت و تا میرفت فکر کند که پیش از این کجا بوده و چقدر اندوه در سینه داشته، نسیم خنکی میوزید و حواسش را از تمام دلواپسیهای جهان پرت میکرد...
چه خوب بود اگر آدم میتوانست هرکجای جهان که کم آورد و دلیلی برای ادامه نیافت، اوضاع و موقعیت و اتفاقات و آدمها را مطابق میل و ارادهی خودش عوض کند و چه خوب میشد اگر عمر اندوه و رنجهای آدمی کوتاه بود...