-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۵:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عجبــــ وفـــايـــي دآرد اين دلتنگــــي...!
تنهـــــاش که ميـــذآريـــي ميــري تو جمـــع و کلّي ميگـــي و ميخنــــدي...
بعد کـــه از همه جـــدآ شدي از کـُنـــج تآريکـــي ميآد بيرون
مي ايستـــه بغـــل دستــتــــ ... دســتـــ گرمشـــو ميذاره رو شونتــــ
بر ميگـــرده در گوشــتـــ ميگـــه:
خـــوبــي رفيـــق؟؟!!بـــآزم خودمـــم و خـــودتــــ ...
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۵:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۶:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا رهنورد وادي سودا نمي شوي
اخترشناس آبله پا نمي شويتا برنخيزي از سر اين تيره خاکدان
سرو رياض عالم بالا نمي شويتا چون حباب تخت نسازي ز تاج خويش
بي چشم زخم واصل دريا نمي شويتا همچو غنچه تنگ نگيري به خويشتن
از جنبش نسيم چو گل وا نمي شويتا بر محک ترا نزند سنگ کودکان
در مصر عشق قابل سودا نمي شويتا خارخار عشق نپيچد ترا به هم
چون گردباد مرحله پيما نمي شويصبح اميد خنده شادي نمي کند
تا نااميد از همه دنيا نمي شويدر ميوه تو تا رگ خامي به جاي هست
در کام روزگار گوارا نمي شويصائب به گرد خود نکني تا سفر چو چرخ
سر تا به پاي ديده بينا نمي شوي -
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۷ آخرین ویرایش توسط اکالیپتوس انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درون توست، اگر خلوتی و انجمنی است
برون زِ خویش
کجا میروی؟
جهان خالی استبیدل دهلوی
پ . ن : عیدتون هم مبارک آلایی های عزیز
-
امام علی :هنگامی که از چیزی میترسی،خود را در ان بیفکن،
زیرا گاهی ترسیدن از چیزی ،از خود ان سخت تر است. (خیلی بهش اعتقاد دارم ) -
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۷:۳۶ آخرین ویرایش توسط اکالیپتوس انجام شده
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
-
امام علی :هنگامی که از چیزی میترسی،خود را در ان بیفکن،
زیرا گاهی ترسیدن از چیزی ،از خود ان سخت تر است. (خیلی بهش اعتقاد دارم )نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهعلیم
عالیه این حرف
ولی اینجا فقط جای شعره نه متن !!! -
نوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
باز باران با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا
شاعر:گلچین گیلانی -
نوشتهشده در ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۵:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگی تکرار فرداهای ماست
میرسد روزی که فردا نیستیم
آنچه میماند فقط نقش نکوست
نقش ها می ماند و ما نیستیم … -
نوشتهشده در ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دست هایم را در باغچه می کارم سبز خواهم شد،می دانم،می دانم،می دانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت ....
شاید فروغ فرخزاد دردی داشت
به عمق اقیانوس
یا شاید
امیدی به پهنای آسمان ...
و شاید میخواست تنهایی اش را با نوشته هایش شریک شود
هر چه که داشت بد دردی بود ...
-
نوشتهشده در ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۹:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روح سهراب جوان از آسمانها هم گذشت
نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری
.
.
با نواهای جرس گاهی بفریادم برس
کین ز راه افتاده هم از کاروان است ای پریشهریار
-
نوشتهشده در ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۵۲ آخرین ویرایش توسط _silent_ انجام شده
@دانش-آموزان-آلاء
دوست آن است که گیرد دست دوستدرپریشان حالی و درماندگی
دشمن دانا بلندت میکند
برزمینت میزند نادان دوست........
-
نوشتهشده در ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگیفروغ فرخزاد
-
نوشتهشده در ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۳:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاه گاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آنکه جانم را
سوخت
یاد می آرد ازین بنده هنوز!؟حمید مصدق