-
شب شد
سونامی از خاطرات هجوم آورد
و شهر دلم را غرق خود کرد....!#المیرا_بوشاسب
-
بو دونیا بیر یول کیمی دیر ، بیز آخرت مسافیری
کجاوه ده هاماش گرک اؤز هاماشینان یاناشا
آخیرتی اولانلارین ، دونیاسی غم سیز اولمویوب
سئل دی گله ر آخار کئچر ، آمما گرک آشیب – داشا
بیرده بلالی باش نچون یانینا سوپورگه باغلاسین؟
بؤرکو باشا قویان گرک بؤرکونه ده بیر یاراشا
-
مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم
یک سر بگذر بر من و بگذار بمیرممردن به قفس بهتر از آن است که در باغ
از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرمهر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم
خالی شَوَدَم ساغر و هشیار بمیرم !گفتی :به تو گر بگذرم از شوق بمیری !
قربان سرت , بگذر و بگذار بمیرم !به یاد صدای زنده یاد هایده
-
امروز تو شهریار گیر کردم
دوستان فارسی زبان بخوان میتونم ترجمه کنم براشون
..
من سنین تک داغا سالدیم نفسی
.
سنده قایتار گویلره سال بوسسی
.
بایقوشوندا دار اولماسین قفسی
.
بوردا بیر شیر داردا قالیب باغیریر
.
مورووتسیز انسانلاری چاغیریر... -
چشم از او ، جلوه از او
ما چه حریفیم
ای دل!#شهریار
-
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت بر زرش دست دراز میکنی
-
ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار
برخیز چه پیش آمده این بار علمدارگیریم که دست و علم و مشک بیفتد
برخیز فدای سرت انگار نه انگار -
مست توام از جرعه و جام آزادم / مرغ توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی / ور نه من از این هر دو مقام آزادم
صهبای سحر جام مرا می خواند / صحرای خطر گام مرا می خواند
وقت خوش رفتن است هان گوش کنید / از عرش کسی نام مرا می خواند
-
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته ی عشق از پی هوس نرودبه بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرودچنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرودنثار آه سحر می کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نروددلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرودفغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نروددلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرودبر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود -
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببردآه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببردوای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببردماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرددودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
-
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانهای
گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانهای
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانهای
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانهای
ابوسعید ابوالخیر
-
گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند
جاوید سایهٔ او بر فرق ما بماند
رفت آنکه لشکری را در حملهای شکستی
لشکر شکن اگر رفت کشور گشا بماند